داستان تخیلی بازگشت سامانتاروس| بخش چهارم: پسر معروف
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۰۶ شهریور ۱۴۰۰ - ۰۹:۲۳ | ۱ دیدگاه
به نام خدا
فصل چهارم
رمان بازگشت سامانتاروس
پسر معروف
بعد از یک دوش با آب نسبتا سرد با خونسردی مشغول آرایش کردن میشم. انتظار داشتم روز مضطرب و نگران کننده ای رو شروع کنم اما انگار آدم هر چه بیشتر در معرض موقعیت ترسناک زندگیش قرار بگیره کمتر دچار استرس و اضظراب نسبت بهش میشه. از دور آره؛ تموم این اتفاقات اخیر برام یه کابوس بود اما از نزدیک دیگه ترسناک نیستن و دارن تبدیل به بخشی از روزمره ام میشن.
لباسایی که کایرا میپوشه خیلی زیبا هستن یا شاید هم چون آدم زیبایی هستش اینطور به نظر میاد. من اغلب لباسای کهنه ای میپوشم. یه لباس خوبو هم اینقدر بد ازش استفاده میکنم که بعد از مدتی کهنه به نظر میرسه. اما با توجه به همکاری ای که بینمون شکل گرفته دیگه حتی زیاد برام مهم نیست چقدر دخترای اطرافش زیبا هستن. مهم اینه که من می تونم هر بار حین ماموریت ها و جلسات سامانتاروس ببینم اش. جلساتی که طرفدارای کایرا ازش بی اطلاع هستن و نمی تونن به راحتی درونش شرکت کنن.
توی کنگره هم رقیب خاصی ندیدم. اغلب افراد میانسالی بودن یا روحیات و هاله شون خیلی با کایرا فرق داشت. بر حسب اتفاق؛ افراد کنگره چندان از افرادی که درون جامعه معروف هستن خوششون نمیاد و اونا رو خطری می تونن در جهت پیشبرد کار ها.
فکر می کنم فرصت کافی داشته باشم برای این که شخصیت کایرا رو بیشتر بشناسم و باهاش رفاقتی رو شروع کنم.
از کنار درخت ها و زمین مرطوب میگذرم و با خودم فکر می کنم که دیشب چقدر ممکنه بارون اومده باشه؟ ایالتی که قصد داریم بهش سفر کنیم احتمالا منطقه ی گرم تری هست گرچه از روی نقشه میشه متوجه شد که فاصله ی چندانی با محل زندگی فعلیم نداره.
چهره ی فردی که درون ماشینه رو نمیبینم اما از هاله ی زرد رنگی که اطراف ماشین جمع شده و بافت خااص اش حدس میزنم که متعلق به کایراست. درب ماشین رو باز میکنم و سوار میشم. عطر تلخ و خنکی داره که ساابقا استشمام اش نکرده بودم. با چهره ی گرم و صمیمانه تری به روی چهره ی خشک و زمخت من لبخند میزنه. فقط تنها چیزی که در موردش برام ناراحت کننده است اینه که رفتارهاش خیلی شبیه افراد آموزش دیده است. افرادی که آموزش میبینن تا برون گرا و اجتماعی باشن. ناخودآگاه این حس بهم دست میده که این رفتار ها فیکه و هیچ کدوم احساس و حالت واقعی کایرا رو بازگو نمیکنه.
به راه می افتیم . با خودم فکر می کنم که این ماشین و معاشرت با این مرد؛ قبل از افتادنم درون زندگی جدید در ایالت جدید؛ شاید آخرین لحظاتی باشه که با یک آرامش و امنیت نسبی زندگی خواهم کرد و بنا هست شب های سختی رو در تنهایی پشت سر بذارم.
کایرا سعی می کنه سر صحبت رو باز کنه. ازم میپرسه: دیشب خوب خوابیدی؟
میگم: کمی وسایلم رو جمع کردم؛ چند ساعتی هم خوابیدم؛ ولی خوشحالم تا صبح یه هیولا از پنجره نیومد تو؛ فکر می کنم همه جا ممکنه ظاهر شن و اذیتم کنن؛ نمی دونم چطوری باید توی شهر جدید زندگی کنم..... اما در واقع تمام این جمله رو توی ذهنم به کایرا گفتم و بعد می دونم فهمیده باشه. صرفا سری به نشانه ی تایید تکون میدم.
کایرا پیچی رو پشت سر میذاره و میگه: صبحانه خوردی؟ اینجا یه کافی خوب هست.
سعی می کنم به حالت بورژوا مسلک و لطیفش حین گفتن این جمله نخندم. لبخندی میزنم و میگم: فرقی نمیکنه؛ معمولا صبحانه نمی خورم.
کایرا ابرویی بالا میندازه و میگه: اینطور که خوب نیست؛ مریض و ضعیف میشی.
می دونم که ازم خوشش اومده و سعی داره باهام بیشتر صحبت کنه ولی هیچ کدوم از این حرفای قشنگ کمکی بهم نمیکنه که استرس روز های آینده و چیز هایی که سامانتا در موردش هشدار داده رو از سرم بیرون کنم. از کایرا میپرسم: اگه امروز آخرین روزی باشه که بتونی یه برنامه ی تلویزیونی بذاری و بعدش برای همیشه بتونی این سیاره رو ترک کنی و به جای بهتری بری؛ جلوی دوربین چیکار میکنی.
کایرا میخنده و می تونم چند تا فکر بچه گانه و چندش آور رو ببینم که از توی ذهن اش میگذره. بعد میگه: نمی دونم؛ شاید فقط ازشون بپرسم؛ چطور تحمل می کنید و ادامه میدید؟
متوجه منظورش نمیشم و حتی با خودم فکر می کنم که شاید داره در مورد یکی از اون افکار کودکانه و شرورانه حرف میزنه. کایرا میپرسه: تو چیکار میکردی؟
میگم: اگر جای تو بودم؟ اوم نمی تونم تصور کنم مجری بودن چه حسی داره اما دوست دارم زمان به عقب برگرده و توی کلاس درس یه گوز گنده بزنم.
با این حرف کایرا لحظه ای مکث میکنه و بعد شلیک خنده اش هست که به هوا میره. البته به نظرم این حرف اونقدرا هم خنده دار نبود.
کایرا میپرسه: برای ورود به سازمان نیاز به یک کاغذ هست که برات تهیه می کنم اما جلوی درب گاها ممکنه افرادی جمه شده باشن اگر گذرت بهشون خورد؛ گرچه به احتمال زیاد این اتفاق نمی افته نیازی نیست اهمیتی بدی. توی سازمان هم اینقدر کار و درگیری هست که کسی کاری به کارت نداره با این حال اگر کسی هم خواست از زیر زبونت حرف بکشه می تونی بهشون بگی دوست یا فامیلم هستی و با دروغ سرگرم شون کن. اما چیزی در مورد حقیقت نگو. مطمئن باش مشکلی پیش نمیاد. هیولا ها هم زیاد خوششون نمیاد به سازمان ها حمله کنن.
سری به نشونه ی تایید تکون میدم. لحظه ای خودم رو روی صندلی ماشین رها میکنم و چشمامو میبندم. تصویری رو میبینم از سامانتاروس که داره توی اتاقش قدم میزنه و به سختی مشغول فکر کردنه. توی ذهنش خطاب به من میگه: پنج قطه خون قرمز توی ورودی یک باغ که به دست یک هنرمند بوتانیکال طراحی شده برای تو مفهوم خاصی داره؟
من که در حالت خلسه به سر میبرم و روی حالات و افکارم تسلطی ندارم؛ صرفا با تعجب به سامانتاروس خیره میشم. حس می کنم که ایلیا وارد اتاق میشه در حالی که یک سینی چایی توی دست داره. از سامانتا میپرسه: با کسی حرف میزدی؟
سامانتا به گوشه ای که روح من ایستاده اشاره میکنه. حالا که درست فکر می کنم انگار درون آینه یا شیئی شفاف ظاهر شدم. ظاهرم هم شبیه یه دختر بچه است که موهای بلندی داره. ایلیا با نگرانی نگاهی به من میندازه. متوجه معنی نگاهش نمیشم. سر میچرخونم و نگاهی به دستام منیدازم. عروسک کوچکی رو توی دستم میبینم. روی زمین میندازم اش. انگار سعی دارم ایلیا رو دعوت کنم تا باهام عروسک بازی کنه. این کار رو ناخودآگاه و مثل یک کودک انجام میدم. ایلیا میپرسه: مطمعنی می تونه به سوالت جواب بده؟
سامانتاروس میگه: تو حالت خلسه هنوز نمی تونه ذهنش رو کنترل کنه؛ خودش رو در قالب یه بچه میبینه و فکر می کنه دیگیران والدین اش می تونن باشن. اما در مجموع هنوز مثل گذشته است و می تونه کارایی که به عهده اش میذاریم رو انجام بده. الان هم با کایراست نمی خواد نگرانش باشی. کایرا کاملا مورد اعتمادم هست.
با رفتن ماشین کایرا روی یک دست اندازی کم کم از حال خلسه بیرون میام. قبل از این که بتونم ذهنم رو جمع و جور کنم و به اونچه که دیدم فکر کنم؛ حرکت توده ی سیاه رنگی رو از کنار دیوار حس می کنم. جایی که کایرا ماشین رو متوقف می کنه در نهایت؛ وارد حیاط سازمان میشیم. زیاد شلوغ نیست. نه زیاد. ماشین های مدل بالا و رنگارنگی رو میشه دید. هیچ وقت فکر نمی کردم حیاط جایی که برنامه های تلویزیونی ضبط میشه اینقدر اعیونی باشه. خلاصه اون لکه ی سیاه مهمه و بوی خطر میده. فکر می کنم کایرا هنوز متوجه نشده پاقدم من نحسه و هر جا بریم یک بلا و اتفاقی قراره نازل شه حتی اگر هیچ وقت توی اون محیط خاص اتفاقی نیوفتاده باشه.
کایرا میگه: خب رسیدیم؛ این کاغذ رو داشته باش؛ فقط جلوی ورودی کافیه نشونش بدی.
دستی روی شونه ی کایرا میذارم و میگم: بدون این که واکنشی نشون بدی؛ حواست رو به دیوار سمت راست جمع کن؛ یه چیزی به پشت بوم رفت و نمی دونم چی توی فکر داره اما باهوشه و برای خرابکاری اومده.
کایرا کمی چشماش سیاه میشه و فکر کنم حرفمو باور می کنه. همینطور که سوییچ رو توی جیبش میذاره میگه: جایی که محموله هست درست طبقه ی همکف و توی یه جای به ظاهر در حال ساخته. همه ی اتاقاش بدون در هستن و باید اینقدر بری جلو که به یه راهرو برسی. اونجا یه بوفه ی قدیمی هست که دیگه کار نمیکنه. بوفه رو آوردن طبقه ی بالا. اما جلوی اون بوفه ی قدیمی دو تا دستگاه بازی و یه دستگاه خشک کن هست...
وسط حرف کایرا می پرسم: خشک کن چیه؟
کایرا میگه: از همینا که دستت رو زیرش میگیری که خشک بشه.
ـاوکی؛ خب
کایرا ادامه میده: دو تا دستگاه روی کف زمین هستن. وقتی روی دستگاه ها وایسی می تونن انرژیتو اسکن کنن و اگه نت های موسیقی رو با پاهات درست انتخاب کنی و موسیقی ای که داره نشون میده رو درست بزنی؛بهت یک جایزه میده. ولی یه کیبرد روی دیوار نصبه. در واقع رمز رو باید اونجا وارد کنی تا در این صفحه ی بازی باز بشه. اون کیبورد و رمزش هست که جنبه ی مخفی داره. در واقع اون کیبورد یک کلید و رمزنگاره اما در ظاهر بخشی از دستگاه بازیه. خب اونجا که رسیدی رمز رو بزن. روی کارت بانکی ای که الان بهت میدم این رمز نوشته شده.
دوباره وسط حرف کایرا میپرم و میگم: باید تنهایی این کارو انجام بدم؟
کایرا گفت: اگه دوباره جنگ شد آره؛ خودت رو درگیر نکن. من و چند دوستم می تونیم باهاشون مبارزه کنیم. اونها قطعا اومدن تا چیزی که متعلق بهشون نیست رو بدزدن. تو باید قبل از این که پیشروی کنن اون بسته رو برداری.
میپرسم: وقتی بسته رو برداشتم چیکار کنم؟
کایرا میگه:امیدوار باش بتونیم جنگ رو ببریم ولی اگر هم مشکلی پیش اومد ما معطل شون می کنیم و تو فرار کنن. کلا به محض به دست آوردن بسته فرار کن. موقعیت بسته برای سامانتا قابل رهگیریه و به شخصه ازت تحویل اش میگیره.
کاپشنم رو توی یک دست میگیرم و کیفم رو توی دست دیگه ام. کایرا هم کاپشن اش رو داد دستم. چون توی لباسش یه اسلحه هست که می تونم براش حمل کنم. باهاش به استودیو میرم. یکم استرس آوره ولی در مجموع جای جالب و هیجان انگیزیه. مشخصه همه شون آدمای فعال و پولداری هستن و فن بیان خوبی دارن اما خب کمی حوصله سر برن. خوده کایرا از همه شون تر و تمیز تر و خوشتیپ تره. بقیه شون شلخته و بی قید تر لباس پوشیدن و خیلیاشون موهای بهم ریخته ای دارن.
از پنجره ی بیرون استودیو دوباره حرکت اون موجود رو میبینم. ظاهرا داره جست و جو میکنه و لزوما من و کایرا رو زیر نظر نداره. چیزی رو احساس کرده فقط داره ردیابیش میکنه تا بهش برسه. کمی هم کلافه و خسته شده. اوه پس اونا خسته هم میشن. هر چه بیشتر توی محوطه های آفتابی گردش کنه ظاهرا خسته تر میشه. پس چه بهتر که بازیش بدم.
وارد راهرو های شیشه ای محوطه میشم. نور خورشید اونقدرا هم گرم نیست ولی برای این موجود خیلی زیاد و آزار دهنده به نظر میرسه. این موجودات زیاد حوصله و اعصاب گشت زنی ندارن. ولی امروز ظاهرا ماموریت اش اینه که بیاد و بسته رو پیدا کنه. راه میرم و ادای افرادی رو در میارم که دنبال چیزی می گردن. به قسمت های مختلف میرم و نسبتا آروم هم قدم میزنم؛ انگار که دارم فکر می کنم ممکنه اون بسته کجا باشه.
صدای نفس نفس زدن اون موجود رو حس میکنم. کم کم چهره اش هم برام واضح تر میشه. یه مرد میانساله که اگه قصد حمله بگیره می تونه با قدرت نسبتا بالایی این کار رو انجام بده. کت و شلوار هم پوشیده و اگر کسی ندونه فکر می کنه روح یه آدم واقعیه اما در واقع اون یه خزنده است.
ولی باز هم ایرادای زیادی داره. نمی تونه ذهنم رو بخونه چندان.
وارد راهروی بعدی که میشم؛ هاله ی آبی تیره رنگی رو میبینم که از گلخونه بیرون میاد. بی سر و صدا چند قدم جلو تر از من حرکت میکنه. این یکی طبع کثیف تری داره . حس می کنم اگر حمله کنه می تونه آسیب جدی ای بهم وارد کنه. اما دنبال گنجه و تا بسته رو نبینه حمله ی جدی ای شروع نمیکنه. ادای افرادی رو در میارم که قادر به دیدن این موجودات نیستن و هاله مو جمع می کنم و با خوش باوری؛ به پوستر روی دیوار نگاه میکنم. یه بروشور کوچیک هست که به یه بورد پین شده. توی این بروشور عکسی از کایرا هست. لبخند پهنی روی لب داره و موهاش میدرخشه. با خودم فکر می کنم اون خیلی از من خوشبخت تره چون هم محبوبه هم ثروت منده و هم میتونه از خودش مراقبت کنه. ولی من چی؟
کم کم به بوفه ی فعال طبقه ی بالا میرسم. اون دو موجود وارد سالن شلوغ نمیشن. اما سنگینی نگاهشون رو هنوز احساس می کنم. از بوفه مقداری شکلات و کاکائو و شیرین عسل می خرم. با خودم فکر می کنم بهتره کمی خریدم رو لفت بدم. توی جیبای کایرا دست میبرم که ببینم چقدر پول داره. دستم به یه مقوا میخوره و بعد عکس خودم رو میبینم. البته فقط گوشه اش رو. یه عکس ۴ در ۶ هست که انگار بی خبر گرفته شده و اصلا مال یکی دو ماه پیشه. عکس رو فورا توی جیب کاپشن بر میگردونم و دستم به سنگینی اسلحه میخوره. کمی صدا تولید می کنن و به وضوح لرزش اون دو موجود رو احساس می کنم. مشخصه فکر کردن وقت حمله است.
به عکسی که دیدم فکر میکنم و سعی می کنم به یاد بیارم این عکس کجا و چه زمانی گرفته شده. اون موقع کمی موهام بلند تر بود و نمای زمینه هم داره خیابون سوپرمارکت رو نشون میده. اون روز یه هودی صورتی پوشیده بودم و از سوپرمارکت برای خودم یه آبنبات چوبی خریده بودم.
روی نیمکت کنار بوفه میشینم و مشغول خوراکی خوردن میشم. ساعت تازه نه و نیم صبحه و هنوز خیلی مونده تا برنامه ی چهار ساعته ی کایرا تموم بشه.
مقداری از خوراکی ها رو برای کایرا نگه میدارم. دوباره بلند میشم و با باقی مونده ی پولم مقداری پاستیل هم برای کایرا میخرم و به راه می افتم. این بار اون دو موجود توقف کردن. به نظر میرسه چیزی درون راهرو هست که اینها علاقه ای ندارن به سمت اش بیان.
دوباره به راه میوفتم. انتهای راهرو به دو تا راه پله ی متفاوت ختم میشه که سمت چپ قرار دارن. یکیش به طبقه ی پایین میره و چراغ هاش هم خاموشه اما با نوری که از این طبقه بهش میتابه میشد دید که کمی هم خاک گرفته و یک محدوده ی بلااستفاده است. هر چی فکر می کنم نمی تونم تجسم کنم این بخش چجور توی نقشه جا گرفته و چرا از سمت های دیگه غیر قابل دیدن بود چون من همین چند دقیقه پیش کمی طبقه ی پایینو گشتم و در مجموع جای کوچکی بود. یاد یه اتاق عجیب توی سالن ورزشی میوفتم. قسمت اداریش طوری بود که فقط چند تا اتاق کوچیک توی یک ردیف داشت و در همه ی این اتاقا باز بود اما وقت از حیاط پشتی به پنچره ی اتاقا نگاه میکردم یه پنجره ی خاک گرفته بود که کمی از فضا و اشیای داخلش مشخص بود و اونجا یه محوطه ی خیلی بزرگ با وسایل عجیب و غریبی می دیدم البته اون موقع یه بچه بودم و این چیزا برام زیاد عجیب نبود چون به کرار پنجره هایی به دنیا های دیگه باز میشد و نمی تونستم فرقشون با زندگی واقعی رو تشخیص بدم.
اون دو موجود سیاه هنوز جلوتر نیومدن و به نظر میرسه حتی دور تر هم شدن. نکنه می خوان برن و از طبقه ی پایین و از رو به رو حمله کنن؟
چند پله پایین میرم. روی زمین چیزی توجه ام رو جلب میکنه. مقداری خون؛ ۵ قطره خون... یاد سامانتاروس میوفتم. اون چیزی راجب خون گفت؟ و عدد ۵. چرا درست به یاد نمیارم.
سنگینی یک نگاه رو احساس می کنم اما یک موجود منفی نیست؛ یک انسانه. پسر جوانی رو میبینم که موهاش کمی فره. کمی هم لاغر اندامه و عینک درشتی به چشم زده. کمی هم بوره. از اتاقی بیرون اومده ظاهرا و کارمند صفته. همین طور که آرنجش رو با حس استیصال می ماله نگاهی به من میندازه. هاله ی قوی ای داره و حدسم اینه از دوستان کایراست. حالا که فکر می کنم چهره اش هم برام آشناست. احتمالا تو همون شب کنگره دیدم اش. با تله پاتی میگه: تا تموم شدن برنامه ی کایرا صبر کن. به طبقه ی بالا درب هفتم برو. اونجا یکی از دوستانم مراقبته.
نگاهی به زمین میندازم و آهسته آهسته از راه پله بالا میرم. دیگه خبری از اون دو موجود منفی نیست و توده ای از انرژی نارنجی و زرد مثبت محوطه رو داره پر میکنه.
به طبقه ی بالا میرم. احساس می کنم که بهتره کمی بیشتر ورزش کنم چون خیلی حین راه رفتن و بالا رفتن از پله ها احساس خستگی میاد سراغم.
طبقه ی بالا درب هفتم. جلوی در دوباره به یاد حرف سامانتاروس میوفتم. درباره ی یک نوع باغ حرف میزد. یجور باغ اسرار آمیز یا همچین چیزی. بعضی کلمات پیغام اش رو متوجه نشدم. هیچ ایده ای هم ندارم معنی چند چیز دیگه ای که گفت چیه یعنی الان اصلا حضور ذهن ندارم و خیلی کلافه و مضطربم.
درب اتاق بازه و از لای در؛ بوی عطر تندی رو میشه حس کرد که از این فاصله البته ملایمه. برخلاف عطر های بازار اون پایه ی الکی رو نداره؟ حتی پایه ی روغن هم نیست به نظرم. شبیه بوی گل های تازه است. زن جوانی با عینک قاب سیاه و پوست سفید مشغول مرتب کردن یه سری کاغذه. قد بلندی داره و خوش چهره است و به نظر میرسه از سلامت زیادی برخورداره. چون اغلب آدم ها بافت هاله شون ضعیف؛ مریض یا آسیب دیده است. خلاصه این که زود متوجه حضورم میشه. اول کمی با تردید نگاهم میکنه. فکر کنم کمی ترسناک یا مزاحم به نظر میرسم اما ما همدیگه رو شب کنگره دیده بودیم. اما می دونم تهه قلبش زیاد از من خوشش نمیاد و فکر می کنم با ضعفایی که دارم می تونم دردسر ساز بشم. به هر صورت زیاد هم قضاوت اشتباهی نکرده.
میاد جلوی در با تله پاتی دعوتم میکنه تا وارد اتاق شم. قصد داره که وسایل و من جمله کاپشن کایرا رو ازم بگیره. اما از تحویل دادن وسایل ام ممانعت میکنم. قدم زنان به طرف یه صندلی نرم که آخر اتاق هست میرم. به راحتی می تونم وجود چند سیستم دفاعی رو توی اتاق حس کنم. به نظر میرسه این زن یک سری آموزه های دفاعی خیلی خوب رو یاد گرفته و کارهای جدی ای رو داره انجام میده. نمی دونم سامانتاروس با این همه ماموری که داره چرا منو برای این کار اجیر کرده؟ حتما کار مهمی نیست و صرفا می خواد منو به انجام ماموریت و کارهای اینچنینی عادت بده و کم کم سراغ کارهای سخت تری فرستاده شم.
زنه شروع میکنه به توضیح دادن و تاکید روی شیوه های احتیاطی. مخصوصا خیلی منو بابت این که قبل از تموم شدن برنامه ی کایرا دارم تو ساختمون میچرخم سرزنش میکنه و نمی دونم در جوابش چی بگم. یعنی زیاد هم نمی تونم روی حرفاش تمرکز کنم چون دوباره دارم صدای سامانتاروس رو میشنوم. دچار ترس و اضطراب میشم. سامانتاروس داره در مورد چیزی هشدار میده. چشمامو میبندم و سعی می کنم به حالت خلسه برم تا صدای سامانتا رو واضح تر بشنوم. داره میگه برو؛ از اتاق دور شو؛ انگار خطری نزدیکه.
از جام بلند میشم و می خوام که اتاق رو ترک کنم اما اون زن میگه: هی کجا میری؛ هنوز که برنامه ی کایرا تموم نشده.
اما اتاق رو سریعا ترک می کنم. می دونم اون زن بلند شده و می خواد ببینه چرا دارم فرار می کنم. توی راهرو میبینم که به محض ترک اتاق و چند متر فاصله گرفتن؛ چیزی باعث ایجاد خرابی توی اتاق میشه. هیچ تصوری ندارم از این که چه اتفاقی رخ داده اما لرزش ساختمون رو حس میکنم و دوباره دیوار های انرژیکی ایجاد میشن که حرکت اسلوموشن رو تداعی می کنن. فرار می کنم . از پله ها پایین میرم. دیگه وقتی برای از دست دادن نیست. باید بسته رو هر جور شده پیدا کنم و بردارم.
دوباره راهرو و دوباره دویدن. سعی می کنم رد انرژی ها رو بگیرم. چشمامو میبندم و سعی می کنم تصور کنم اون شی میتونه کجای ساختمون باشه. فقط بر اساس شهود و غریزه ام میدوعم تا به راهروی مذکور میرسم. از بوفه ی تعطیل و خاک گرفته متوجه میشم که راه رو درست اومدم. از طبقه ی بالا صدای فریاد و گریه و ماشین های اورزانس میاد. وسایلم رو گوشه ی دیوار میذارم و با دقت روی زمین و دیوار رو نگاه میکنم. دریچه ها رو میبینم و با خودم فکر می کنم آیا واقعا این دریچه هایی که شبیه هواکش هستن می تونن یه وسیله ی بازی باشن؟
روی یکی از دریچه ها می ایستم. اتفاق خاصی نمی افته. حالا چشمم به کیبورد خاک گرفته ی روی دیوار میوفته. با استرس و دستایی که میلرزن؛ به سختی جیبای کاپشن کایرا رو میگردم. دوباره اون عکس مسخره رو میبینم. دستم به اسلحه میخوره. بیرونش میارم و محض احتیاط زیر بغلم میگیرم اش. شعله یا ماده ی عسل مانندی درونشه که داره میدرخشه. ظاهرا این اسلحه یه جور سنسور احساس خطر داره. بالاخره کارت بانکی رو پیدا می کنم و رمز رو میزنم. یکی از دریچه ها با صدایی که تولید میکنه نشون میده که باز شده. به طرفش میرم و دریچه ی اهنی رو برمیدارم. ناگهام دو پرنده ی انرژیکی به شکل لک لک رو میبینم که از دریچه بیرون میان. این دو پرنده چیزی مثل محافظ هستن. کمی سردرگم هستن حتی حس می کنم دوست دارن به من حمله کنن. دستپاچه میشم اما دوباره توی ذهنم صدایی میشنوم. اولش حس می کنم یا حداقل انتظار دارم که سامانتاروس باشه اما صدای کایراست. میگه سعی کن با ذهنت کنترلشون کنی. برنامه متوقف شده و ما داریم طبقه ی بالا میجنگیم. خیالت راحت باشه اونها نمی تونن بهت حمله کنن. فقط بسته رو بردار.
کایرا سعی داره بهم دلگرمی بده اما از انرژیش مشخصه که توی جنگ سختی گیر افتادن. طبق دستور نمی تونم به کمکشون برم و فقط باید بسته رو بردارم.
بسته در واقع یه کیف ۳۰ سانتی مشکی رنگ با ظاهر خیلی ساده است. اصلا علاقه ای ندارم به این که بازش کنم و ببینم درونش چی میتونه باشه. بلند میشم و در حالی که اسلحه مو به حالت آماده باش گرفتم برای ترک راهرو اقدام می کنم. ترک کردن اینجا از پیدا کردنش اضطراب آور تره. سر راهم کایرا رو نمیبینم. می تونم از درب ساختمون خارج شم. اونجا خیلی شلوغه م نیروی کمکی هم هنوز نتونسته وضعیت رو کنترل کنه. فکر می کنم کلا چند دقیقه از لحظه ی انفجار گذشته.
نمی دونم دقیقا باید به کجا برم. آروم آروم به راه میرم و هر چند قدم نگاهی به پشت سرم میندازم تا کایرا یا سامانتاروس رو ببینم. ولی خبری از کسی نیست و نمی دونم با این بسته ی دردسر ساز باید به کجا برم. به طرف خونه هم نمی تونم برم. توی ذهنم سعی می کنم با سامانتاروس ارتباط بگیرم اما این کار برام غیر ممکنه چون هم سر و صدا زیاده و هم ترس همه ی وجودمو گرفته و کلافه ام.
به راه میوفتم و به سمت ایستگاه اتوبوس میرم. بلیطی به مقصد ایالت بعدی که سامانتاروس در موردش گفته بود میگیرم. همه چیز برام گنگ و عجیب شده. بدون هیچ وسیله ای و صرفا با یک کاپشن و کیف کوچیک و یه اسلحه که نمی تونم جلوی آدمای هوشیار بگیرم اش توی ایستگاه نشستم. کم کم احساس میکنم انرژیم در حال تغییر پیدا کردنه. پشت ذهنم مانیتوری رو میبینم که داره عملکردم رو نشون میده و حس می کنم که نمره ی قبولی می گیرم. البته نمره ام زیاد بالا نیست مثل اینه که از ۲۰ تونسته باشی ۱۲ بگیری. اما این چیزا برای منی که توی دردسر ناجوری افتادم اصلا مهم نیست.
اما واقعا انرژیم داره تغییر میکنه. یک کمربند رو میبینم. یک دایره ی بزرگ اطرافمه و می تونم صدای ذهن افرادو به شکل واضحی بشنوم. البته فقط افرادی که نزدیکشون هستم. اولش یکم استرس آوره ولی داره جالب تر میشه. حس می کنم هم صحبت های جدیدی پیدا کردم.
سوار اتوبوس میشم و بسته رو توی کیفم میذارم. کاپشن رو میپوشم و کیف رو روی شکم ام میذارم و زیپش رو تا بالا میکشم. اینطوری می تونم با خیال راحت چند ساعتی بخوابم.
توی خواب میبینم که دارم به سمت در کنگره میرم. لباس پرنسس های دوره ی کلاسیک رو پوشیدم و تاج نقره ای رنگی روی سر دارم. کیف سیاه رو روی بالشت های مخصوص حمل حلقه ی ازدواج گذاشتم. شنل دنباله داری هم روی دوشمه. به داخل کنگره میرم چون در بازه. صدای سامانتاروس رو میشنوم که انگار داره با چند نفر دعوا میکنه و غر میزنه که چرا فلان اشتباها رو کردین.
به طرف اتاق سامانتاروس میرم. ناگهان با دیدن ام تعجب میکنن. چهره هاشون از اون حالت نگرانی کم کم به تعجب تغییر پیدا میکنه.
سامانتاروس میگه: چرا با همچین لباسی اومدی اینجا؟
در حالی که کیف رو روی میز میذارم میگم: عروسی برادرم به هم خورد میدونید چرا؟ چون عروسمون بلد نیست زرشک پلو با مرغ درست کنه.
بلافاصله رو به کایرا برمیگردم و میگم: جالبه بدونی من بلدم زرشک پلو با مرغ درست کنم ولی از زرشک پلو با مرغ درست نمیکم چون از این غذا بدم میاد ولی تو باید با من ازدواج کنی فهمیدی؟!
نظرات
ارسال نظر
میکا
برای تعبیر خواب اومدم و با این رمان آشنا شدم وقتی تاریخ انتشار آخرین قسمتشو دیدم ناراحت شدم چون احتمالا پشیمون شدید از اینکه ادامش بدین ولی من خیلی خوشم اومد ازش نمیشه ادامش بدین؟
لنظرم داستان جالب و ایده ی متفاوتی داره♥️