داستان تخیلی بازگشت سامانتاروس| بخش سوم: ایلیا؛ مادر نمونه
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۲۲ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۵:۳۸ | ۰ دیدگاه
بخش سوم
ایلیا، مادر نمونه
سامانتا هنوز با اون نگاه نافذش سرتا پامو ورانداز میکنه. حس خیلی وحشت زده ای دارم. حس می کنم سعی داره تله پاتی کنه و علاقه ی زیادی به صحبت کردن فیزیکالی نداره.
با ذهنش میگه: عادت کن با انرژی ها کار کنی، از دنیای متافیزیکی وحشت زیادی هنوز داری.
کمی دهانمو به طور فیزیکی تکون میدم و به هنجره ام فشار میارم اما در نهایت با حالت تله پاتیک میگم: باور کنید می خواستم اون اتومویی که از فروشگاه دزدیدم رو امروز برم پس بدم و این دستامالای طرح کیتی رو برا آرایش کردن برداشتم.
سامانتا میخنده و حس می کنم در نظرش رفتار کودکانه ای نشون دادم. میگه: نگران نباش، چیز مهم تری هست که باید باهاش رو به رو بشی و تصمیم بگیری. یه تصمیم سریع.
دوباره شره ای از عرق سرد رو روی پیشونیم احساس می کنم و حس میکنم نیمی از آرایشم خراب میشه. میپرسم: در مورد چی باید تصمیم بگیرم؟
سامانتا کمی مکث میکنه. برای اولین بار انگار کمی سختش هست که صحبت کنه. میگه: در مورد والدینت هست. فکر می کنی بتونی مرگشون رو ببینی؟
چند لحظه متوجه نمیشم داره در مورد چی صحبت می کنه و تو عالم دیگه ای سیر میکنم. تصویری از آتیش گرفتن خونه و آسیب دیدن اعضای خونواده ام رو میبینم. حتی خونواده ی عروسمون رو میبینم که توی یه درگیری کشته میشن.
میگم: باید خودمو برای مرگشون آماده کنم؟ به خاطر چی؟چون درگیر این ماجراهای عجیب شدم؟
سامانتا میگه: نه مجبور نیستی خودتو برای مرگشون آماده کنی. و این که تو به هر صورت درگیر این ماجرا هستی. درب دنیا های متافیزیکی به روی تو همیشه بازه و ممکنه با هر چیزی رو به رو بشی. به نفعت هست شیوه ی مبارزه با چیزایی که زندگیتو تهدید میکنن یاد بگیری و من و ایلیا هم برای همین اینجاییم....بذار ببینم چیکارا کردی تا الان، چیا یادگرفتی؟ آدم درس خونی هم که نیستی، حیف شد، اگه اهل درس بودی می تونستی بری کالج.. اما اشکال نداره برات موقعیت های بهتری هم هست. من خودمم زیاد کالجو دوست ندارم، ولی خونواده ام فرستادنم. اگر این کارو نمیکردن نمی مردن.
انگار که بهم برق چند ولت وصل کرده باشن میگن: ننه باباتونو کشتین؟
سامانتا که حس می کنه دوباره حرف کودکانه ای شنیده میخنده و میگه: نه، البته که نه، البته ممکن هم بود بعدا این کارو باهاشون انجام بدم چون واقعا آزار و اذیت ها و دخالت هاشون تمومی نداشت، اما من نکشتم شون. دشمنانمون کشتن شون چون حس می کردن می تونن از این طریق به من آسیب بزنن. من به جهاتی بهشون وابستگی داشتن اونها هزینه ی تحصیل منو میدادن و ماهی سه روز هم دستپختشون رو میخوردم. این موجودات احمق فکر کردن اگر این چیزا رو از من بگیرن می تونن منو به لحاظ روحی و روانی خورد کنن....اما خب این چیزا برای من هیچ وقت مهم نبوده. برای تو هم دیگه نباید مهم باشه وگرنه جونت به خطر میوفته.
بلافاصله میگم: یعنی دیگه دوستشون نداشته باشم؟ نسبت بهشون بی تفاوت باشم؟ (اینو در حالی میگم که اشک میخواد از چشمام سرازیر شه)
سامانتا چهره اش بر خلاف انتظارم جدی میشه. انتظار داشتم ایندفعه هم بخنده. میگه: نه، این تصمیم سختیه اما نشون میده که چقدر دوستشون داری و برات مهم هستن. تنها راهی که می تونی نجاتشون بدی اینه که ترکشون کنی و از شهر خارج بشی. ما به جای دیگه ای منتقل میشیم. هر جا که نقطه ی بحرانی یا جنگی در جریان باشه. کار ما هم به زودی اینجا تموم میشه و داریم به ایالت دیگه ای سفر میکنیم. مدتی سعی کن روی پای خودت وایسی و تنهایی زندگی کنی. حواسمون بهت هست اما می خوام که با زندگی وحشیانه آشنا بشی. مطمئن باش به نفعت هست.
جعبه ی رژ گونه از دستم میوفته و با حالت صداداری روی زمین خورد و پخش و پلا میشه. همین حین در راهروی دستشویی باز میشه و کله ی طلایی رنگ کایرا ظاهر میشه. اینقدر در هم ریخته و ناراحتم که نمی تونم واکنش خوبی به دیدن اش نشون بدم یا از بابت خراب بودن آرایشم و بهم ریخته بودن موهام یا ریخته شدن وسایلم روی زمین شرمنده باشم.
کایرا که حس می کنه زمان نامناسبی به راهرو اومده مکثی میکنه و نگاهی به سامانتا میندازه. سامانتا میگه: فردا لوسی باهات به محل کارت میاد تا با هم اون کیف رو منتقل کنید. برام مهمه که وقتی دارید این کار رو انجام میدید اطرافتون شلوغ باشه و کسی متوجه نشه که از چرخه ی روزمره ات خارج شدی. وانمود کن یه روز شاد و عادی برای یه فرد معروفه و لوسی باهات نسبتی داره. حسابی اون دخترای حسود و پر رو رو دور خودت جمع کن. انرژی اونا دیوار دفاعی محکمی درست میکنه یعنی وقتی اونا اطرافت هستن کسی شک نمیکنه که داری چی حمل میکنی. اون کیف همونقدر که اسلحه ی خوبی داره، انرژی های تاریک زیادی رو میتونه با قدرتش ایجاد کنه. نباید بذاریم دست دشمنانمون بیوفته.
.
.
.
تا آخر برنامه ی کنگره، کایرا بهم توجه زیادی نشون میده و متوجه میشم که ازم خوشش اومده. ولی من اینقدر فکرم درگیر خبر بدی هست که سامانتا بهم داده اصلا نمیدونم بابت این مساله خوشحال باشم یا نه. با خودم فکر می کنم که بهتره با وسایلی که دزدیدم تو شهر دیگه ای دست فروش دوره گرد شم و یا ساز بزنم و از این طریق پول جمع کنم. نمی دونم شبا کجا بخوابم، بهتره جاهایی رو پیدا کنم که رسمیت و اسم خاصی ندارن.
سامانتا و مخصوصا ایلیا تا آخر کنگره راجب چیزای مختلفی صحبت میکنن. من جمله این که چطور از خودمون محافظت کنیم و روش های مبارزه مون رو بهبود ببخشم. اطلاعاتی در مورد افراد و گروه های مهاجم میگه که همه ی ادبیاتش برام غریبه و جدیده.
با تموم شدن کنگره، یک به یک، دو به دو، یا چند نفر چند نفر، از در های مختلف خونه ی سامانتا خارج میشیم. ظاهرا به جز اون دری که آدرسشو به من داد، چند خروجی دیگه هم دارن. وقتی پامو از خونه بیرون میذارم متوجه میشم که شب شده و دهن من سرویسه اگه این موقع به خونه برم. گرچه این اواخر زیاد دیر میکردم و مادرم ازم شاکی بود ولی امشب داره بارون هم میاد و فضا خیلی جنایی شده. چتر هم با خودم نیاوردم. کلی کتاب هم سامانتا بهمون داده که میترسم اگه زیر بارون برم خونه خیس بشن. چقدر از خبری که بهم داد ناراحتم. چقدرم ناراحتم که همه ی افرادی که به کنگره اومدن به نظر میرسه ماشین و وضع خوبی دارن. درست مثل این پسره کایرا، همه شون بورژوا مسلک و خفنن. اون وقت من باید خودمو برای دست فروشی تو یه شهر دیگه آماده کنم. آخه چرا سامانتا از من همچین چیز سختی میخواد ای خدااا.
کمی توی پیاده رو قدم میزنم و به این فکر می کنم که چطور خودمو به خونه برسونم. دوباره کله ی طلایی کایرا رو میبینم. میدونم الانه که بیاد و بگه سوار ماشینم شو تا برسونمت خونه. اصلا از قیافه اش مشخصه. نه که دوست نداشته باشم باهاش بیشتر آشنا بشم ولی الان اینقدر تصویر مرگ جلوی چشمم هست که اصلا نمی دونم چطور با کایرا رو به رو شم. کتم رو روی کتابا میکشم و خودمو توی تاریکی میندازم و به سرعت میرم. فکر می کنم کایرا منو گم کرد یا حداقل حس کرد که قصد دارم کار خاصی انجام بدم. حس کنجکاویشو میتونم دریافت کنم. فکر می کنه توی شهر دنبال چیزی هستم. ناخودآگاه از این که فکر می کنه همچین موجودی هستم خنده ام میگیره.
وقتی به خونه میرسم پدرم خوابه ولی مادرم حسابی کلافه و عصبیه. حوصله ی بهونه تراشیدن ندارم و صرفا با اشاره به کتابا توضیح میدم که برای خریدشون وقت زیادی صرف کردم.
مادرم اصلا نمیگه که این کتابا چیه و چه موضوعی داره روی جلد کتابا هم شبیه کتابای کمک درسیه. البته واقعا هم یه جور کتاب کمک درسی هستن اما نه درس های لوس و حوصله سر بر مدرسه.
در کمد بلندمو باز می کنم و سیلی از خرت و پرتا سرازیر میشن. اکثرشون چیزایی هستن که از همکلاسیام دزدیدم. کلی لوازم تحریر نو، جعبه های پاک کن عطری، وسایل آرایشی که برای پز دادن به مدرسه آورده بودن. یه سری چیزا هم از مغازه ها دزدیدم. البته بیشترشون آبنبات و خوراکی بودن که یا خودمشون یا دیگه فاسد شدن و قابل فروش نیستن.
طلا و سنگ قیمتی به اون صورت ندارم چون دردسر خرید و فروششون زیاده ولی بدلیجات و جواهرات رزینی زیاد دارم. همه شونو با احتیاط گلچین می کنم و توی چمدون کوچکم میریزم. یه سریشون که برام مهم تر هستن رو توی کیفم میریزم. گیتار خرابمو هم برمیدارم که در اولین فرصت برای تعمیرش اقدام کنم. حالا چیکار کنم؟ خب یادم میاد که با کایرا برای این که فردا برم محل کارش هماهنگ نکردم و اگه سامانتا بفهمه خیلی بد میشه. باورم نمیشه عملا دارم از اعضای کنگره مخصوصا سامانتا حساب میبرم.
با این فکر خنده ای روی لبم میشینه و مشغول نگاه کردن به چند تا عکس میشم که از دفتر مدرسه دزدیدم. توی این عکسا خبر خاصی از من نیست. فقط تو یکی از عکسا از پشت سر افتادم. برای روزی بود که به جنگل رفتیم تا قارچ بچینیم. اون روز یه کیف کیتی انداختم که حسابی تو چشم بود و بیشتر به کمک همین کیف متوجه شدم که تو یکی از عکسا هستم.
این عکسا ارزش دزدیده شدن نداشتن ولی چون خیلی عصبانی شدم که منو بابت مشق ننوشتن فرستادن دفتر و حرفاشونو تحمل کردم دزدیدم. یه لحظه معاون رفت دستشویی، مدیرمون هم مشغول صحبت با تلفن شد. منم اولین چیزی که دستم رسید رو دزدیدم.
یه بار هم یه کیسه ی بیست اینچی لباس زیر بانوان دزدیدم. این کیسه هم داستان داره. یکی از معلمای ما برای این که بتونه مایحتاج لباس زیر خودشو تهیه کنه و جنسای خوبی استفاده کنه هر چند ماه یه بار به ساحل میرفت و از افرادی که مستقیما اینها رو تولید یا وارد میکردن خرید میکرد، اون مقدار زیادی از این اجناس میخرید و با توافق معلما و مدیر مدرسه، بعضی از این جنسا رو به مدرسه میاورد و به معلما می فروخت. الان حدود بیست یا سی قطعه ازین لباسا به صورت نو و آکبند پیش منه ولی فکر نمی کنم بتونم به عنوان دست فروش ازشون سود کنم، سعی میکنم به یه مغازه دار زیر قیمت بازار بفروشم شون.
مشغول جمع کردن وسایل هستم که یهو پشت ذهنم تصویری رو میبینم. نه! الان حوصله ی دردسر جدید ندارم. تصویر اون نور آبی رنگ رو دوباره میبینم. انگار مهاجمین به اون خونه ی توی دره برگشتن و برنامه شون عوض شده. یک نفر از اون ها به دلیلی خیلی عصبانیه و خلاف قوانین سازمانشون وارد عمل شده.
قصد دارم بلند شم و خودمو برای مبارزه آماده کنم که دوباره اون موجود سبز رنگو گوشه ی اتاقم میبینم. این بار یه نفر دیگه هم باهاشه. یکی که نور آبی و بنفش داره و یه سری پروانه و گلبرگ صورتی اطرافش شناوره. حالا که دقت می کنم چهره اش خیلی شبیه ایلیاست، فقط لاغر و قد بلند تره.
اما اون موجود سبز شبیه هیچ کدوم از افرادی که تا حالا ملاقات کردم نیست. چهره ی اون موجود سبز کمی جدی به نظر میرسه اما ایلیا میگه: نگران نباش امشب قصد حمله ندارن، اما برای رفتن آماده باش، فردا بعد از این که کارت با کایرا تموم شد وقت خوبی برای رفتن از خونه است مگه نه؟
به موهای بلند و خرمایی اون موجود سبز رنگ نگاه میکنم. زن خیلی زیبا و قدرتمندی به نظر میرسه. اما با به یاد آوردن این که باید خونه رو ترک کنم دنیا روی سرم خراب میشه. به چمدونم اشاره می کنم و میگم: باید راهی برای بردن این وسایل که با حیله و زحمت زیاد دزدیدم پیدا کنم...
در واقع خواستم به این اشاره کنم که من دزدم و آشکارا راجب دزد بودنم صحبت کنم وگرنه حمل این وسایل اونقدرا هم کار سختی نیست.
ایلیا و اون موجود سبز رنگ هر دو میخندن. ایلیا میگه: روحیه ی خوبی داری، فکر می کنم نیازی نیست بیشتر از این نگرانت باشیم. فعلا تنهات میذاریم.
اون موجود سبز رنگ هم قبل از غیب شدن چشمکی میزنه. یه لحظه حس می کنم خیلی برام آشناست اما باز هم یادم نمیاد کجا همچین حس آشنایی رو دیدم.
کم کم حس خستگی و خواب آلودگی به سراغم میاد. جمع کردن بقیه ی وسایل رو به صبح اول وقت موکول می کنم.
خودمو روی تخت میندازم. یه عروسک بوقی به خاطر این حرکت پرتابی صدا میده. عروسک بوقیمو هم برمیدارم و روی وسایل چمدون پرت می کنم تا بفروشم. این یکی واقعا دزدی نیست، برادرم به مناسبت تولدم برام خرید.
اتفاقات دو روز اخیر رو مرور میکنم. توی بیشتر تصاویری که مرور می کنم اون پسر معروفه هم هست. به این که جلوش با کفشی که صدای گوز میداد راه رفتم فکر می کنم. اون اولین تصویری هست که از من توی ذهنش داره. با اون هیولاعه هم به خوبی بقیه نجنگیدم و تصویر خوبی از خودم نشون ندادم. توی مهمونی هم همه اش مضطرب و وحشت زده به نظر میرسیدم و آخرش نتونستم ازش یه امضا یا عکس بگیرم. چه اهمیتی داره من که دیگه مدرسه نمیرم.
با فکر این که امتحانای اخر سال کنسله و دیگه مجبور نیستم تو امتحانای لعنتی و کوفتی شرکت کنم موهام از ذوق سیخ میشه. یعنی حاضرم هیولا ها منو بخورن ولی امتحان ندم.
غلطی میزنم و گوشیمو برمیدارم و اسم این پسر معروفه رو سرچ میکنم تا ببینم چجور عکسایی ازش تو نت هست. البته قبلا هم اسمشو سرچ کرده بودم ولی تو همین مدت هم کلی عکس جدید ازش اومده. یکی از عکسا رو انگار طرفداراش گرفتن و توی این عکس لباس والیبال پوشیده. اوه خدای من، چقدررر جذابه.
نمی دونم کی خوابم میبره. خودمو در قالب یه دختر بچه میبینم که با ترس و لرز کف خونه ی تاریکی نشسته. موجودات تاریکی رو اطرافم حس می کنم اما چهره شون اصلا مشخص نیست. گریه می کنم چون والدینم دارن دعوا می کنن. برادرم هم داره با عروسمون دعوا می کنه. خواهرام به بابام غر میزنن که کی پول شهریه ی دانشگاهشون رو واریز میکنه. من دوباره بی وقفه گریه می کنم. کم کم توجه شون به سمتم جلب میشه، انگار خوششون از صدای گریه ام نمیاد. اما من نمی تونم جلوی گریه مو بگیرم چون حضور اون موجودات تاریکو حس می کنم.
پدرم با خشم به طرفم میاد که تنبیهم کنه اما یکی از اون موجودات به سراغ مادرم میره. مادرم میگه: نه حق نداری تنبیهش کنی.
با این حرف ساتور آشپزخونه رو برمیداره و دست پدرمو قطع میکنه. خواهرام با خوشحالی سمت دست بریده و خونی پدرم میرن. یکیشون دستو از بازو میگیره و یکی انگشتا رو ورانداز میکنه. با هم میخندن و میگن: این دستو اگه بفروشیم اینقدر پولدار میشیم که نیازی نیست دیگه حتی درس بخونیم.
پدرم که خونسرد روی کاناپه نشسته، با اون یکی دست سالمش کنترل تلویزیون رو برمیداره و در حالی که با بی حوصلگی شبکه های تلویزیون رو عوض میکنه میگه: از اولش هم میدونستم چه کله خرایی هستید. با این وضعی که دارید هیشکی حاضر نیست شوهر شما بشه.
من هنوز نشستم کف خونه و گریه میکنم ولی انگار دیگه کسی بهم توجهی نداره. یهو زنگ خونه به صدا در میاد. عروسمون میگه: حتما مادرم اینا هستن.
در باز میشه و کایرا با کت و شلوار مشکی و دسته گل دیده میشه. مادرم میپرسه: وای این همون کایراست که برنامه ی عصرو اجرا میکنه.
پدرم میگه: مگه نگفتم نباید به جز من عاشق فرد دیگه ای بشی؟
کایرا که با رنگ طلایی میدرخته، چند قدم وارد خونه میشه و میگه: میشه اجازه بدید من با لوسی ازدواج کنم؟
بعد پدرم از روی کاناپه بلند میشه و میگه: لوسی هنوز بچه است، باید بری بیست سال دیگه بیای به شرطی که هنوز پیر نشده باشی، من دخترمو به پیرمرد نمیدم.
کایرا یهو عصبانی میشه و چشماش سیاه میشه، گلی که توی دست داره رو پرت میکنه تو صورت عروسمون. داداشم عصبانی میشه و به طرفش حمله میکنه. من دوباره گریه می کنم. مامانم با سینی شربت از آشپزخونه میاد و میگه: حالا قبل این که بحث بیشتر بشه بیا شربت بخور.
کایرا داره پف میکنه و تبدیل به یه هیولا میشه. اون کت و شلوار نابود میشه و بدن پشمالو و گرگ مانندش خودنمایی میکنه. حس می کنم اون اصلا از اولش هم کایرا نبوده. مادرم هنوز فکر می کنه اون کایراست و دوربینشو در میاره تا باهاش عکس سلفی بگیره. بابام دوباره با بی حوصلگی خودشو روی کاناپه میندازه و میگه: نه من نمی خوام این یکی دستمو هم از دست بدم. بذار هر کاری می خواد بکنه.
بلند میشم و گریه کنان سعی می کنم به اتاق دیگه ای فرار کنم. جلوی در اتاق ایلیا رو میبینم. همون هاله ی بنفش و آبی رو داره و اطرافش گلبرگای صورتی معلقن و به آرومی حرکت می کنن. حس مادرانه ای ازش بهم دست میده. به طرفش میرم و بغلش میکنم. اون دستشو روی شونه هام میذاره و میگه: مجبوریم بریم، وسایلتو جمع کن.
ساعت چهار و نیم صبح، با حال گرفته ای از خواب بیدار میشم. هنوز هوا تاریکه. روی گوشیم پیامی از یه شماره ی ناشناس هست. پیام داده: سلام من کایرام، ساعت 9 صبح جلوی دکل مخابرات جلوی جاده تون منتظرت هستم.
چند بار پیامو میخونم تا متوجه منظورش بشم. این پیامو دو ساعت پیش فرستاده.
توی پنجره ی کمد نگاهی به خودم میندازم. موهام واقعا بهم ریخته و زشته. صورتم هم کبود و ضعیف به نظر میرسه. دیشب شام درست و حسابی نخوردم. مامان یه بسته بیسکوییت و چیپس روی میز اتاقم گذاشته که فکر کنم عصرونه ی دیروزه. اما با به یاد آوردن کارایی که باید انجام بدم اضطراب زیادی به سراغم میاد و حس می کنم معده ی خالیمو ممکنه بالا بیارم. میلی به خوراکی خوردن ندارم.
دوباره یاد قرارم با کایرا میوفتم. بهتره این بار با ظاهر خوبی برم. چون امروز قراره به محل کارش بریم.
لباسامو برمیدارم و به حموم میرم. باید صورتمو بند بندازم و آرایش شیکی انجام بدم.
نظرات
ارسال نظر