داستان بازگشت سامانتاروس| بخش دوم: کنگره

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

داستان بازگشت سامانتاروس| بخش دوم: کنگره 

فصل دوم

کنگره

خونه ی سامانتا از داخل خیلی بزرگتر و خاص تر از اون چیزیه که فکر می کردم. راه پله ی بزرگی که وسط خونه است، چندین طبقه رو به هم وصل میکنه. حالا سامانتاروس و ایلیا طرز لباس پوشیدن و برخوردشون تا حد زیادی عوض شده و دیگه خبری از اون لباسای بی تکلف و عادی نیست.

داشتن همچین خونه ای توی این منطقه اصلا عادی نیست و چیدمان و وسایل خونه آشکارا نشون میده که سامانتا و ایلیا افراد بیگانه ای هستن و از یه فرهنگ و سرزمین دیگه اومدن. چهره شون یکم شبیه فرانسوی هاست اما لهجه شون بیشتر شبیه انگلیسی ها.

سامانتاروس عکس بزرگی از خودش رو که به نظر میرسه با رنگ روغن کشیده شده توی سالن خونه اش زده، اما به نظر میرسه کلکسیون های بزرگی که توی طبقه ی دومه، سلیقه ی ایلیا باشه. سامانتاروس اجازه نداد که با لباسای عادی خودمون وارد اصطلاحا کنگره اش بشیم. من الان یه لباس سبز رنگ با شنل مشکی پوشیدم که کمی برام هم گشاده و قبل از من هم انگار پوشیده شده اما هنوز نو و جذاب و اتو خورده است.

حدودا یه بیست نفری توی کنگره حضور دارن اما هر چی میگردم اون کله ی طلایی خاص رو نمیبینم. انتظار داشتم امروز اون پسر معروفه رو ببینم.

سعی دارم به چهره ی آدما نگاه کنم و سعی کنم اطلاعات بیشتری ازشون به دست بیارم اما انگار صبحونه ی امروز بهم نساخته و دچار دلدرد سرسام آوری شدم. به طرف نیمکتی میرم که جزو سالن رسمی مراسم نیست و به سنگ های نقش و نگار دار رو به روم نگاه می کنم.

فضا یک تم خاکستری و نقره ای داره اما بعضی نقوش طلایی رنگ هم دیده میشه. پشت بعضی از ویترین ها، چیزهایی شبیه اسکلت وجود داره که آناتومی موجوداتش تخیلی هستن. اونها خیلی شبیه به واقعیت و ظریف کار شدن.

هوای سردی درون کنگره میپیچه یا همچین حسی بهم دست میده. کمی احساس خطر بهم دست میده. میترسم نکنه یکی از اون ها اینجا ظاهر بشه. اما صدایی توی سرم میچیه که میگه: احمق نباش لوسی، سامانتاروس از خودمونه.

نگاهی به کف دست هام میندازم. فکر می کنم عرق سردی روی پیشونیم نشسته. شعله های کوچکی به رنگ آبی میبینم و با خودم فکر می کنم که این کنگره واقعا انگار انرژی عجیبی داره. همه چیز نمادین و کهنه است و مشخص نیست چرا این همه نماد یکجا جمع شدن. به نظر میرسه سامانتاروس ازون هایی هست که یه ثروت قدیمی رو به ارث برده و این ثروت روی اشیای عتیقه سرمایه گذاری شده. چطور تونسته همه ی اون ها رو توی این ساختمون مخفی نگه داره چون به نظر میرسه ساختمون های این منطقه نوساز هستن.

نگاه خیره ای رو احساس می کنم، تا سرمو بلند میکنم، سامانتا رو میبینم که چشم میچرخونه. لبخند شیطانی ای روی لب داره و انگار داشت فکرای منو میخوند. برای چند مرد و دوستش ایلیا که موهای کوتاه مردونه ای داره، با یه کاغذ، یه کبوتر کوچک و ظریف درست کرد. کبوتر پرواز کرد و به طرف سقف کنگره رفت.

در اثنای کنگره هستیم که گروه موسیقی کم کم و با صدای ظریفی شروع به خوندن میکنن. از صدای انعکاس صدا توی خونه متوجه میشم که این خونه عمق و پهنایی فراتر از اونچه که به نظر میاد داره. احتمال میدم چندین طبقه ی زیرین داشته باشه، چون طبقات بالاییش زیاد نیست و همه ی خونه های این منطقه نهایتا ممکنه تا سه طبقه برسن. این خونه با نیروی انسانی ساخته نشده، و حس می کنم سامانتاروس نیرویی فرا انسانی رو به کار گرفته تا بتونه این خونه رو بسازه. گرچه کلا یک روز و نیم هست که با سامانتا و ایلیا آشنا شدم، ولی از مقایسه شون با داستانای افسانه ای در مورد شخصیت های تاروت میشه همپوشانی های زیادی به دست آورد. به طور مثال ایلیا مشخصا شخصیت راهب رو داره، و بیشتر در دنیای درونی خودش سفر میکنه. هر چند ظاهر خنده رو و شادی داره، اما سفر های اینطور شخصیت ها پر از لحظات حساس و دلهره آوره و گاها مجبورم تا پای جونشون رو برای رسیدن به یک حقیقت جدید به قمار بذارن.

شخصیت من بیشتر یه شخصیت نوباوه هست، هنوز مهارت هامو نمیشناسم و دنبال هدفم میگردم. کسایی که اینجا هستن همگی چند قدرت ماورایی رو بروز میدن. بعضی هاشون هاله های طراحی شده دارن یعنی مشخصه با انرژی خودشون کار کردن، بهش قدرت دادن و ساختارش رو دستکاری کردن. همچین کاری از یه آدم معمولی ساخته نیست و از قدیم افرادی که چشم سوم قوی داشتن و دنبال ماجراجویی های متافیزیکی بودن، سعی کردن که سیستم انرژیکی خودشون رو برای هدف خاصی دستکاری کنن. گل سرسبدشون هم افرادی مثل فراماسونا هستن که هاله ی خودشون رو به شکل خاص و پیچیده ای میبافن و معمولا رنگ برنزی زیادی هم قاطیش میکنن. اما اینجا همه جور آدمی هست. هاله ی من پیش اینها خیلی ساده و پر ایراده.

ایلیا همین طور که به سمت دیگه ی سالن میره، سعی می کنه با من تله پاتی کنه. اینو از نور بنفش شدیدی که ناگهان به سمتم پرت میکنه فهمیدم. میگه که: اگه دستشویی داشتی به سمت در شماره ی 4 برو.

منم که دو ساعتی هست بدجوری دشوییم گرفته بلند میشم و مثل فشنگ سمت در شماره ی چهار میرم. همین که در رو باز می کنم، میبینم که پسر معروفه با کله ی طلایی رنگش وارد سالن میشه و چند نفری به احترامش بلند میشن و کلاه از سر بر میدارن. همینطور که عرق روی پیشونیم نشسته چند لحظه ای مکث میکنم و بهشون نگاه می کنم تا بفهمم داستان چیه. پسره هم یه لحظه منو میبینه و از این اخمی که کردم احتمالا فکر کرده که باهاش کل کل دارم یا لجم. حالا بعدا بهش میگم که خیلی دشویی داشتم.

دستشویی خونه ی سامانتا و ایلیا هم حالت عادی نداره. ازین سالناست که دیواراش پره عکسا و پوسترای عجیبه. باید کلی هم راه بری تا به راهروی دشویی ها برسی. کلا هم چهارتا دستشویی داره. روی در یکیشم نوشته: کیل یو

صدای جیر جیر در و پنجره هم شنیده میشه. آدم احساس می کنه الانه که تو همین راهرو و در تنهایی و عزلت کشته شه.

اصلا نمیفهمم کی دستشویی میکنم، دستامو شسته نشسته از دستشویی میزنم بیرون. گرچه دستمال کاغذیاش قشنگه و طرح کیتی داره و چند تا ازش میدزدم.

از راهرو که برمیگردم ناگهان متوجه ویترینی میشم که موقع اومدن ندیده بودمش. واقعا فشار دستشویی کارآمدی مغز انسانو تا حد زیادی کاهش میده. به هر حال اینجا یه ویترین پر از مار هست. مارهایی که توی شیشه نگه داری میشن. نمی دونم باهاشون چیکار کرده که بعضی هاشون هنوز زنده موندن و دارن تکون هم میخورن. من از خزنده ها واقعا نفرت دارم و چندشم میشه.

کیفمو باز می کنم و از فضای خلوت و بدون رفت و آمد استفاده می کنم تا کمی به خودم برسم. البته من اصلا اهل آرایش نیستم و اینها رو هم از کیف مادرم دزدیدم چون اگر بتونم با این پسر موطلایی یه عکس شیک و خوب بگیرم، چشم همه ی همکلاسی هام در میاد. مادرم یه رژ گونه ی هلویی داره که وقتی میزنه رو صورتش کرکی میشه. اونقدر میزنم تا حسابی لپ گلی شم. گرچه بعدش پاکش میکنم.

اول یه رژ نارنجی میزنم بعد فکر می کنم کنار موهای طلایی این پسره جلوه ی جالبی نداره پس اون صورتیه رو میزنم. اگه ننه ام بفهمه این رژه رو اینطوری کثیف و له کردم مجبورم همه ی پتو ها رو تنهایی بشورم.

خب دیگه چی بزنم به صورتم؟ فرمژه بزنم نگه این عنا چیه رو مژه های دختره اس.... وات

سامانتاروس پشت سرمه و داره با یه روبیک سبز و سیاه یه دستی بازی میکنه و یه دستش هم تو جیب لباسشه و میخنده. خدایا ببخشید قول میدم دیگه دزدید نکنم. سامانتاروس هم فهمیده ترسیدم بیشتر میخنده. خدایا قول میدم دیگه از فروشگاه آدامس ندزدم.

سامانتاروس یه قدم میاد نزدیک تر و با این حرکتش تمام چهارستون بدنم میلرزه.

لبخند یخی میزنم و میگم: شما کی اومدین اینجا؟

سامانتاروس کتشو در میاره و میده دستم و میگه: همین الان، زیاد نوشابه خوردم، می ترسم اگه زود تر نرم دستشویی تو شکمم با شربت معده واکنش میده و منفجر میشه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...