رمان بازگشت به لموریا 3| پست 178

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

بازی ها برای ما تجاربی پیش از وقوع ایجاد می کنن که اغلب به سادگی از کنارشون می گذریم. بچه ها قبل از این که با خیلی از رفتار ها و چالش های دوران بزرگسالی رو به رو بشن، اون ها رو به نحوی طی بازی های ساده شون شبیه سازی و تجربه کردن. ذات بازی کردن و کسب تجربه بد نیست اما ما همیشه به صورت شهودی وارد جریان یک بازی نمی شیم. موقعیت هایی درون زندگی روزمره وجود داره که تجربه ی مورد سو استفاده قرار گرفتن رو برای ما شبیه سازی می کنن. شاید با خودتون فکر کنید که کدوم احمقی دلش می خواد که مورد سو استفاده قرار بگیره؟ واقعیت اینه که مورد سو استفاده قرار گرفتن ماهیت عجیب و خاصی داره و به کمک تشریح اش میشه علت خیلی از انتخاب ها و رفتار های خاص آدم ها رو فهمید. سو استفاده شکل بیمارگونه ی استفاده است. ما دوست داریم که وجود مون اهمیت و فایده ای داشته باشه.

برای این که بتونید یک موجود رو فریب بدید تا کاری رو انجام بده که برای فایده ی چندانی نداره و باعث آسیب دیدنش میشه، لازمه اون رو به یک کار خاص معتاد کنید. و برای این که نتونه به راحتی از چرخه ی اعتیاد خودش خلاص بشه باید قفلی به اسم ترس رو روی چرخه ی اعتیادش قرار بدید. اعتیاد آدم رو به صورت تدریجی به سمت فرسودگی می بره و مسیرش عملا رو به رشد و شکوفایی و تکاملی نیست.

حالا این ماییم که لازمه تشخیص بدیم چند درصد از رفتار ها و انتخاب هامون به خاطر اعتیاد و ترس هست و چند درصدش حقیقتا خواسته ی قلبی ماست.

هر چه مدت زیادی با اعتیاد دست و پنجه نرم کنیم، رها شدن از دستش سخت تر میشه چون باعث میشه بیشتر و بیشتر اون قدرت انتخاب و خلاقیت رو فراموش کنیم.

خلاقیت یعنی این که همیشه انتخاب های متنوعی جلوی روی ما وجود داره و ما به کمک شهود مون قادر به دیدن این انتخاب ها هستیم.

زمانی که وارد یک چرخه ی اعتیاد آمیز بشی دیگه نیازی نیست صبور باشیم. عنصری به اسم عادت باعث میشه همیشه درگیر باشیم. عادت به زیاد کار کردن، عادت به زیاد خوردن، عادت به زیاد خوابیدن. من به عنوان آدمی که درگیر یک اعتیاد بسیار خطرناک بوده میگم که اعتیاد داشت کم کم منو از درون می بلعید. من با عوارض جسمی و محیط ایش اصلا مشکلی نداشتم. با این که تمام دوستانم رو از دست داده بودم مشکلی نداشتم چون به خاطر بدبینی شدید، حالم از همه شون به هم می خورد. با مشکلات جسم ایش هم مشکلی نداشتم چون بهونه ی خوبی به دستم میداد تا بیشتر گوشه نشین شم و بیشتر دلم بخواد که مصرف کنم.

زمانی که می دیدم اعتیاد داره روحم رو تکه تکه می کنه فقط از این ناراحت بودم که چرا نتونستم به رغم تلاش زیاد، مفهومی برای زندگی پیدا کنم یا دست آویزی که باعث بشه همون چیز های خوبی که در اختیار داشتم رو با دست های خودم نابود نکنم.

جسم من سالم بود، می تونستم کار کنم، زیبا بودم، دوستان مختلفی داشتم و می تونستم بخونم و بنویسم. ولی هیچ کدوم برام اهمیتی نداشت.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...