.
صبجم رو با چایی، سیب زمینی سرخ کرده و تربچه و شیرینی شروع کردم و بهونه ای برای عدم تجربه ی رستگاری وجود نداره.
دیشب خواب می دیدم درون آب ها و دریاهای یک سیاره ی بسیار زیبا هستم. کمی مضطرب بودم چون انگار مدت ها بود درون آب ها شنا و ماجرا جویی نکرده بودم. استادی مطبوع و مهربون کنارم بود و دستم رو گرفته بود. حس می کنم عصایی هم به دست داشت و در مورد طیف های رنگ آب و نحوه ی بازتاب پیدا کردن نور توضیح می داد. بهم یاد می داد که چطور می تونم یه نقاشی جالب از دریا بکشم. گفت: یک تناسب دقیق بین درجه یا کد رنگ هر کدوم از لایه های رنگ آب وجود داره. در حالت عادی حس می کنی که آب دریا چند صفحه رنگ مختلفه که می تونه تغییر کنه. اما در واقع همیشه یک تناسب خاص بین این رنگ ها وجود داره که اگر این تناسب رو حین نقاشی کشیدن رعایت کنی، می تونی حس امواج و سطوح آب رو به راحتی منتقل کنی.
به جایی از دریا رسیدیم که چیزی مثل گرداب داشت. نیروی گرداب به ما غلبه نمی کرد و حرکت مون مختلف نمی شد. از وسط گرداب خودمو به سطح آب رسوندم چون می خواستم هر چه سریعتر هوای بیرون رو استشمام کنم. محیط دریا مضطربم می کرد.
همراه با این پیرمرد دوست داشتنی و باهوش از دریا خارج شدیم. هر دو لباس های بلند به رنگ آبی روشن پوشیده بودیم. موها و ریش پیرمرد، بلند و موج و فردار بود. از اتاقکی گذشتیم و روی سکویی ایستادیم. منظره ی جلوی سکو فوق العاده زیبا و منحصر به فرد بود. شهری بود پر از رنگ های شاد و سرزنده، فضایی آرامش بخش، با گل ها و گیاهان زیبا. نور بسیار زیبا و لطیف و طلایی رنگی روی سطح شهر می تابید. لیوان کودکانه ای رو رو نمایی کردم و گفتم: این نقاشی های روی بدنه ی لیوان رو برای شما کشیدم. سعی کردم شما و دوستا تون رو رو بکشم به خاطر کمک و محبت زیادی که به ما رسوندید. منتها شاید به نظر بیاد که شبیه شما نیست و لمورا رو کشیدم، اما من شما رو کشیدم. دیگه چیکار میشه کرد؟ سبک نقاشی من لموریه. هر چی میکشم این شکلی میشه.
با گفتن این حرف هم دوباره یاد دوستای لمورم افتادم و حالی بهم دست داد که نگو و نپرس. چشمم افتاد به یه پروانه ی سفید و کوچولو که تا حالا مثلش رو توی سیاره ی زمین ندیدم. بال های صدفی، براق و زیبایی داشت. اندازه ی یک بند انگشت بود. نقش و نگار های ظریفی هم روی بال هاش داشت. ریتم بال زدنش هم کمی با پروانه های زمینی فرق داشت.
قصد نداشتم پروانه رو بگیرم، فقط کف دستم رو گرفتم پشت سرش تا واضح تر ببینم اش و نور و مناظر پشت سرش تداخل پیدا نکنه.
استاد ما هم که حال و روزگار لطیف منو دید و متوجه شد بغض کردم و تا این حد شیفته ی لمورین ها هستم، چیزی زیر لب گفت که ترجمه اش به زبون فارسی محاوره ای میشه: الهی بمیرم، بچه از دست رفت.
نظرات
ارسال نظر