رمان بازگشت به لموریا 3| پست 171

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

امروز کمی به آینده فکر کردم. به زمانی که به خونه برگردم. قبلا خیلی بی قرار بودم و زندگی توی این دنیا با دنیا های دیگه خیلی فرق داشت. شاید من لذت و شادی رو به یاد نمیارم اما دیگه برام چندان فرقی نداره کجا زندگی کنم. مخصوصا این که هنوز خیلی انرژی ها و افکار بدی درون این دنیا رونق داره. حس کردن این که دنیا ها و سیارات ما به هم وابسته هستن دیگه چندان سخت نیست. مطمئنم و درون خواب هام هم دیدم که بعد از ترک زندگی فعلی مجددا طمع بازگشت دارم تا بتونم به دوستانم کمک کنم. آیا گذشته و تجارب و انتخاب هامو دوست دارم؟ از این که این سفر رو شروع کردم خوشحالم. فقط دوست داشتم به شکل یک موجود قوی تر به دنیا می اومدم، شاید اینطور می تونستم تجارب لذت بخش تری داشته باشم. چیزی که خیلی منو رنج داد و هنوز هم فکر کردن بهشون برام به شدت ناخوش آینده، سو استفاده های آدم هاست. دروغ گویی و زخم هایی که به راحتی به قلب همدیگه وارد می کنن. سعی می کنم به همه ی این تمایلات به چشم ناهنجاری و بیماری نگاه کنم و امید داشته باشم که روزی بالاخره قابل درمان هستن.

و در مورد لمورین ها و زندگی پیش شون، حس می کنم کمی مضطرب هستم. احساس آدم عاشقی رو دارم که بعد از سال ها تلاش نتونسته کار بخصوصی برای معشوقش انجام بده. این حس کم بودن و بی لیاقتی و اون زیبایی، اندوه و دلسوزی و معنویتی که درون چهره ی دوستانم هست، همه اش این حسو بهم میده که من باید کار بیشتری انجام می دادم. کارهایی که باعث بشه یا کمک کنه دوستانم تجربه ی بهتری از زندگی داشته باشن.

چندان شهر شونشی و روزمره اش رو به یاد نمیارم. ولی احتمال میدم اگر ورودی شهر یا دهکده مون قرار بگیرم به راحتی بتونم راه خونه رو پیدا کنم. امروز الهه بهم توصیه کرد که مراقب باش مبادا ترس از مرگ به سراغت بیاد. چون آدم ها این مساله رو زیادی بزرگش می کنن در حالی که مرگ برای ما آدم ها فقط مثل عوض کردن یک لباسه.

آره، گاهی شده که ترس از مرگ به سراغم بیاد یا حس تراژیکی بهش داشته باشم. خداحافظی با برخی چیز ها گاهی برام دشوار به نظر میرسه. چیزی که فکر می کنم طی زندگی فعلی یاد گرفتم اینه که با بی پروایی بیشتری سر صحبت رو باز کنم و در مورد ایده هام سکوت نکنم. به قول زمینی ها، تولید محتوا کنم. حرف زدن یا نوشتن یکی از بهترین راه ها برای کسب تجربه و تکامل پیدا کردنه.

خب بیشتر از این وقت شما رو نمی گیرم. شب شما بخیر باشه.

.

.

.

ساعت نه و نیم صبحه و خیلی وقت نیست که از خواب بیدار شدم. خواب شگفت انگیزی می دیدم. خواب دیدم مشغول روزمره ی خودم هستم و از همه جا بی خبرم. سر چرخوندم و تارسک رو با چهره ای عبوس و خشمگین دیدم که پاورچین پاورچین نزدیکم شده بود و قصد آسیب زدن داشت. اما همون لحظه نور شدیدی تابید و تارسک پا به فرار گذاشت. دوباره سر چرخوندم. فرشته ای با بال های باز شده و بزرگ رو دیدم. نور از پشت سرش با شدت زیادی می تابید. بسیار مطبوع و فروتن و صمیمی بود. بهم توصیه ای کرد در مورد انتخاب کردن. اگر درست یادم باشه گفت که: انتخاب های مختلف انجام بده و از فرصت های پیش روی خودت استفاده کن.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...