رمان بازگشت به لموریا 3| پست 169

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

امروز مشغول تلاش برای پیدا کردن چند فایل بودم که یکی از یادداشت های خیلی قدیمی رو درون آرشیو دراپ باکسم پیدا کردم. ظاهرا این خواب رو زمانی نوشته بودم که هنوز درگیر فضای دانشگاه بودم:

امروز پنج دی ماهه. نمی دونم امروز چند شنبه است. نمی دونم وقتی که به خواب میرم توی خونه بیدار میشم یا خوابگاه.

دیشب خواب دیدم ترم تموم شده و وسایلم رو جمع کردم و به خونه برگشتم. خودمو توی روستایی دیدم. موهامو تا زیر گوشم کوتاه کرده بودم. حال خیلی خوبی داشتم. خیلی شاد بودم و صورتم روشن و سفید و پر انرژی بود و هیچ اثری از زردی و کبودی دور چشم و فشار کم خوابی نداشتم. هیچ چیزی برای ناراحت کردنم وجود نداشت.

موهای صاف و تمیز و درخشان و بدون فر خوردگی و کرختی... مدام می خندیدم و از هیچ چیز نمی ترسیدم.

مردی هیکل دار با قلبی تیر خورده و زخمی، زیر درخت رو به روی خونه ام نشسته بود و دستشو روی سینه اش گرفته بود. از چهره اش مشخص بود که داره بی اندازه درد می کشه و تیرگی پوستش به خاطر خون زیادی هست که از قلبش میره. حال بدی داشت اما هیچ چیز نمی گفت و ساکت بود. انگار منتظر بود شخصی یا آمبولانسی از راه برسه و کمکش کنه.

خواب ورق خورد. خودمو درون خوابگاه دیدم. یک نفر بهم گفت که: یکی توی این دنیا هست، یه پسر هست که من مطمئنم به تو علاقه داره و توی برای همین خیلی زود باید بری.

اول احساس کردم قصد زخم زبون زدن و اذیت کردن منو داره. اما مسلما مادامی که درون خوابگاه بودم، حال بدی داشتم.

اما اون دوباره گفت: من مطمئم یکی تو رو خیلی دوست داره اما من نمیدونم و نمی شناسم که اون مرد جوون کی می تونه باشه.

مجددا خواب ورق خورد. برگشتم به روستا. همون جایی که من حال خیلی خوبی داشتم. مرد میانسالی با ماشین اش از راه رسید و ازم سراغ محدوده های قابل سکونت اطراف رو پرسید. جایی که اجازه داشته باشه برای چند روز اقامت کنه و بتونه چادر بزنه.

براش توضیح دادم توی محدوده ی باغ ها و مناطق حفاظت شده، بدون پرداخت پول نمی تونه وارد شه و اقامت کنه اما خب جاهایی هم برای اقامت بدون پول هست که البته طبیعت تنک و تهی تری داره.

اون مرد با دیدن کارگاه رنگ سازی من و شادی وصف ناپذیر من، درباره ام کنجکاو شد. مخصوصا این که اون اطراف، آدم شاد یا فردی که بتونه زبان فارسی رو به صورت صریح صحبت کنه کم بود و یا شاید هم اصلا پیدا نمی شد.

براش توضیح دادم که دانشگاهم تموم شده و برگشتم تا زندگی کنم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...