من با ظرافت این کار رو انجام می دادم. دوست داشتم چیزی که میکشم بافت خوبی داشته باشه و واقعا به یک سکه شباهت داشته باشه. دوستانم سکه هایی رو به صورت سرسری کشیدن. من شب قبل از مدرسه، درس تاریخ رو با علاقه خونده بودم. نه صرفا برای رفع تکلیف. برام مهم نبود معلم ازم چه انتظاری داره. شاید معلم انتظارات بی معنی و سطح پایینی داشته باشه. من سعی می کردم به موضوعات مهم درس توجه کنم.
مهم همین حین ازم سوالاتی پرسید. مثل این که اسم پادشاه این دوره چی بود؟ اون ها در چه تاریخی زندگی می کردن؟ چند سال حکومت کرد؟ با کیا جنگید؟ کی پیروز شد؟ کی شکست خورد؟
من علاقه ای نداشتم به جواب هیچ کدوم از این سوالات فکر کنم. گفتم: خانوم، من جواب هیچ کدوم از این سوالا رو نمی دونم. توی این درس فقط یه چیز مهم بود. یک تصویر که واقعا منو به فکر فرو برد. این پادشاه توی یه منطقه ی کوهستانی، افراد حکیم و عارف مسلک یا دانشمند رو وادار کرد با انجام کارهای نظامی، یک هدف طمع کارانه رو به انجام برسونن.
ظاهرا خوندن این اتفاق از تاریخ منو تحت تاثیر قرار داده بود. توی ذهنم تصویر اون افراد حکیم رو می دیدم که اغلب هاله های آبی رنگ داشتن. تعداد شون کم بود و بر خلاف میل باطنی شون به پشت سنگر ها فرستاده شده بودن. ناراحت بودن از این که پادشاه شون اینقدر طمعکار و فاسده. گاهی اوقات توی زندگی واقعی، وقت و انرژی خودمون رو صرف آدم ها یا برنامه ها یا خواسته هایی می کنیم که حقیقتا بهشون حس خوبی نداریم و یا به ما تحمیل شدن. به طور مثال آدم هایی هستن که علاقه ندارن ازدواج کنن، بچه دار بشن، به دانشگاه برن یا مهاجرت کنن. اما اطرافیان بهش فشار میارن و وادارش می کنن که کارهایی رو انجام بده که دوست ندارن. جنگیدن با چنین موقعیت هایی ساده نیست.
چندین سال پیش، وقتی که هنوز به بیداری ذهنی نرسیده بودم، وبلاگ مردی رو می خوندم که انرژی و افکارش و روزمره اش رو دوست داشتم. به نظر می رسید بیان صادقانه ای داره. طی مدت کوتاهی همسرش ترکش کرد و مواجهه با این بحران رو می نوشت. از شغل و کسب و کار و آدم هایی که در طول روز ملاقات می کرد می نوشت. گذشته و خاطراتش رو مرور می کرد. توی کمتر از یکسال، از یک مرد کارمند صفت، تبدیل شد به مردی کاملا متفاوت و ماجراجو.
بعد از جدایی از همسرش، کم کم بیشتر به دیگران و درونیات شون اهمیت می داد. نقاشی ها و روزمره ی من رو می دید و گاها واکنش نشون می داد. حتی کنجکاو شد بدونه من چرا دارم مبارزه می کنم و چرا شرایط زندگیم به نظر عجیبه.
نظرات
ارسال نظر