رمان بازگشت به لموریا 3| پست 159

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

این دانشگاه انگار سطحش بالاتر از زمین بود. با این که همین آدم های زمینی درونش درس می خوندن. احساس می کردم این مدرسه در واقع محل کسب تجربه برای افرادیه که به قلمرو های عمیق تری از درونیات خودشون سفر کرده بودن. توی این مدرسه میشد تجارب بسیار متنوع تر و ارزشمند تری رو به دست آورد.

وقت آزاد بود. توی کلاسی با چند دانشجوی دیگه مشغول صحبت بودیم. پسر جوانی با هاله ی سبز رنگ بود که می گفت رشته ی ادبیات قبول شده اما این رشته رو دوست نداره و علاقه داره حالا که راه ورود به همچین دانشگاهی رو پیدا کرده، تجربه ی متفاوت تری رو به دست بیاره.

حس می کرد که مجبوره همون رشته رو ادامه بده. درک نمی کرد که : خب تو می تونی با کمی تلاش، کلاس و تجربه و رشته ی خودت رو عوض کنی.

خواب ورق خورد، وقت انتخاب واحد بود. برای پیشرفت بهتر و افزایش درک مون از زندگی، حکمت ها رو به کمک نقاشی هم یاد میدادن. کلاسی بود که برنامه اش به این شکل بود: به کمک پالت رنگی که رنگ قرمز درونش غلبه داشت باید حکمتی که به کمک رنگ قرمز به دست آوردیم رو شرح می دادیم. هر چه این حکمت گران بها تر بود، با نمره ی بهتری هم قبول می شدیم.

من رنگ قرمز رو دوست نداشتم. علاقه ای نداشتم صرفا با این رنگ کار کنم و در مجموع به چشمم رنگ کسالت بار و تکراری ای بود. معلم این کلاس، همون معلم ادبیاتم بود. رفتم و واحد های دیگه رو جست و جو کردم. معلم دیگه ای بود که از دانشجو ها می خواست درون حکمت دو رنگ صورتی روشن و یاسی تفکر و جست و جو کنن. این معلم به زبان فارسی دری حرف می زد. اکثر دانشجوهاش هم با همین زبان پرورش یافته بودن. یا در واقع اینطور بگم که زبان دری زبان مادری شون بود. من نمی دونستم چرا این کلاس اینقدر خلوته؟ من استاد این کلاس و شیوه ی تدریس اش رو بیشتر دوست داشتم و ترجیح می دادم تمام طول ترم با اون دو رنگ کار کنم و تجارب خودم رو نقاشی کنم.

تصمیم داشتم کاغذ های بزرگی به اندازه ی قاب عکس های بزرگ تهیه کنم و با آبرنگ کار کنم. خطوط ظریف و مینیاتوری با زوایای کاملا خمیده بکشم. اما نمی دونستم موضوع کارهام رو چطور انتخاب کنم. چون هیچ چهره یا میوه یا حیوانی به وجدم نمی آورد.

درون دانشگاه به جست و جو مشغول شدم تا ببینم دیگران چجور انگیزه ای برای نقاشی دارن؟ دختری رو دیدم که با رنگ ها و بافتی ابتدایی می کشید و انگار تازه هم وارد اون دانشگاه شده بود. اما شور و شوق و انگیزه ی زیادی داشت و بسیار پر کار بود. همزمان در مورد چندین تابلوی رنگ روغنی کار می کرد و کارهاش هم تمیز و زیبا بود. سبک رنگ آمیزیش تا حد زیادی وام گرفته از شیوه ی ونگوک بود. موضوع تمام کارهاش خودش بود. خودش رو درون موقعیت ها و تجارب مختلف تجسم و ترسیم می کرد. ورزش های مختلف، محیط های مختلف، فیگور های مختلف. اما همگی پرتره ای از خودش بودن. چیزی که به وجدش می آورد این بود که به واسطه ی نقاشی می تونه خودش رو درون هر موقعیت و تجربه ای تجسم کنه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...