رمان بازگشت به لموریا 3| پست 154

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

ساعت دوازده و نیم شبه و نیم ساعتی میشه که از خواب بیدار شدم. بعد از ظهر دو ساعتی با پارسا به یک پیاده روی رفتیم و بعدش خیلی خسته بودم و به استراحت نیازمند شدم. به خاطر کارشکنی های بعضی از همکارام توی گروه بازی سازی و رفتارهاشون کمی پکر و بی حوصله ام. تنها کاری که ازم بر میاد اینه که خونسرد و بی توجه باشم و بذارم به پای این که قدرت درک چندانی ندارن و توی شرایط و موقعیت کاملا متفاوتی زندگی می کنن. نمی تونم انرژی مو با فکر کردن به اینطور مسائل هدر بدم چون کار های مهمی برای انجام دادن دارم. از خوابای امروز عصرم چیز زیادی به یاد نمیارم به جز یه تصویر کوتاه و محو از این که رفتیم پیش فامیل های قدیمی برای مهمونی. من یه دختر بچه بودم. در واقعیت از اون ها اصلا دل خوشی ندارم و خیلی قلبم ازشون شکسته. آدم هایی بودن که در ظاهر صمیمی و گرم بودن اما در باطن فقط به فکر خودشون بودن و با انتقاد ها، قضاوت ها و جاسوسی هاشون، آرامش روانی آدم رو مختل می کردن. همیشه باید به نحوی فاصله مو باهاشون حفظ می کردم تا انرژیم هدر نره. درست مثل این همکارم که خیلی ازش ناراحتم.

امروز فکرم مشغول مساله ای شد. داشتم فکر می کردم چرا برخی افرادی که اعتیاد زیادی به کار کردن برای تاریکی دارن تا این حد ممارست دارن برای یادگرفتن برخی علوم؟ مثلا برخی از اون ها رو می شناسم که چندین زبان بلدن و استعداد زیادی در مورد ریاضیات دارن. برخی از اون ها به شکل بیمارگونه ای کار و تلاش می کنن تا هدف های اوباش گونه ای رو به ثمر برسونن. من نمی گم بین آدم های خوش قلب و علاقه مند به آگاهی و تکامل، سخت کوشی و استعداد نیست. اتفاقات نمونه های منحصر به فرد زیادی هست. ولی می خوام بدونم چطور می تونم با انگیزه ی بیشتری کار کنم؟ سعی دارم نقاط مثبت خودم رو ببینم و به این فکر کنم که شاید مثلا چندین زبان بلد نیستم یا ریاضیم خوب نیست ولی می تونم روزانه ساعت ها نقاشی بکشم، با همین درکی که از زبان ها دارم، مرتبا در مورد تعبیر خواب روان شناسی بنویسم. می تونم برای رسیدن به هدفم، چیز های ناخوش آیند زیادی رو تحمل کنم و روحیه مو از دست ندم. می تونم آدم ها رو به واسطه ی انرژی، افکار و رفتارشون تا حدی درک و پیش بینی کنم و از این بابت باهاشون به شکل بهینه تری معاشرت کنم. گرچه در فراگتال شخصی هیچ کدوم از این ها به اندازه ی مهارت های آشپزی برام مهم نیست. این که می تونم از قلیل ترین و ساده ترین مواد غذایی، خوراکی هایی با طعم متفاوت درست کنم همیشه باعث شده چیز های جدیدی یاد بگیرم و حین آشپزی، درون ذهنم در مورد ذات زندگی و شباهتش به آشپزی فلسفه بافی کنم. در واقع من اگر فیلسوف میشدم مکتب فلسفی مو به کمک علم آشپزی طرح ریزی می کردم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...