رمان بازگشت به لموریا 3| پست 139

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.

از طرف ارغوان به روح آقای نیکولا تسلا که هاله ی نارنجی داره

سلام وقت شما بخیر باشه. حال من خوبه، حال شما چطوره؟ حس می کنم دیشب می خواستم نامه ای براتون بنویسم اما فرصت نشد. امروز احساساتی رو تجربه کردم و ایده هایی به ذهنم اومد که دوست داشتم با شما درمیون بذارم. تقریبا مدت زیادی از آخرین نامه ای که برای شما نوشتم می گذره. الان بزرگ ترین دست آوردم اینه که تصویرگری کارت های بازی رو شروع کردم و روند تصویرگریش واقعا دشوار نیست فقط وقت گیره. البته اگر اون حمله های روحی و خواب های پشت بندش رو نادیده بگیریم. دیگه به این چیزا عادت کردم و برام حوصله سر بر و تکراری شدن. امروز نیلوفر زنگ زد و باهام دعوا کرد. مدتی بود خبری ازش نبود و از دستش راحت بودم اما روانش چفت و بست نداره و همیشه منو به نحوی آزار میده.

می خوام دوباره تلاش خودمو انجام بدم و سعی کنم به شکل متفاوتی در مورد مفاهیمی مثل دسی بل مطالعه کنم. یک بیان کودکانه و تصویری. یک چیزی که حاصل تمرکزم روی مطالعه ی مثلا مفهوم دسی بل باشه. با خودم فکر می کنم این مطلبی که خوندم چه عطر و رنگ و بو و موسیقی ای داشت و این رنگ ها و موسیقی رو درون ذهنم به همون شیوه ای که تعبیر خواب انجام میدم تفسیر می کنم و بعد یک نقاشی می کشم. نمی دونم این یک ایراده یا نقطه ضعف؟ اما من دوست دارم بیشتر کارهام نوعی تولید به دنبال داشته باشه و صرفا دریافت کننده نباشم. از این که یک کتاب یا علم رو دریافت کنم تا صرفا درونم تلمبار بشه خوشم نمیاد.

دوست دارم به کمک شون کار خلاقانه و مفیدی انجام بدم. نقاشی کشیدن هم به نحوی مفیده. برای کسی که فایده اش رو بفهمه. این روز ها کمی ترسیده ام چون انرژی های جدیدی رو در اطرافم احساس می کنم. می دونم که به احتمال زیاد چالش های کاملا جدیدی در پیش دارم. دلتنگ دوستان لمورم هستم اما نمی خوام که دیگه براشون نامه ای بنویسم. خیلی احساس تنهایی دارم. تنهایی یعنی این که احساس می کنم کارهایی رو در پیش گرفتم که انجام شون برام خیلی سخته. برام خیلی سخته پیش آدم هایی زندگی کنم که اینقدر سنگ دل و دروغ گو هستن. برام سخته توی دنیایی زندگی کنم که پر از تصمیم گیری های سخت و تله های فکری و روانیه. دلم برای دوستان لمورم خیلی تنگ شده، نمی دونم تا کی باید صبر کنم تا بتونم دوباره از نزدیک ببینم شون. من دیگه نه چیزی برای اون ها دارم و نه خواسته ای ازشون. فقط دوست دارم یک بار دیگه ببینم شون. آیا اون ها هنوز مثل گذشته هستن؟

.

.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...