رمان بازگشت به لموریا 3| پست صد و سی و دو
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۸ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۳:۰۱ | ۰ دیدگاهتا به امروز خیلی ها رو دیدم که میگن ما نمی دونیم چطور ذهن و حوصله مون رو برای یادگیری کلمات جدید یا یک زبان جدید متمرکز کنیم در حالی که خیلی هم به یادگیری یک زبان جدید مثل انگلیسی نیاز داریم و اگر یادش بگیریم بسیار به نفع مون میشه. حالا چه از نظر تحصیلی چه شغلی یا مواردی از این قبیل. من فکر می کنم ما گاها در مورد انگیزه های خودمون دچار اشتباه میشیم. به طور مثال شاید انگیزه ی پیشرفت شغلی یا تحصیلی، زیاد انگیزه ی مناسبی نباشه. چون ممکنه اصلا به شغل یا رشته ی تحصیلی خودمون چندان علاقه ای نداشته باشیم. یادگیری زبان جدید، کار وقت گیر و دشواریه و بهتره براش انگیزه های قوی تری داشت. من فکر می کنم بهتره مدام انگیزه های متنوع تر و بهتر و قوی تر یا هیجان انگیز تری برای هدفی مثل یادگیری زبان پیدا کنیم. چیزی که حتی فکر کردن بهش آدرنالین خون آدم رو زیاد کنه و باعث بشه هر روز با ذوق و شوق بیشتری یک سری کار تکراری مثل تمرزین و مرور کلمات جدید رو انجام بدیم. به طور مثال من فکر می کنم که با یادگیری یک زبان جدید می تونم فلان کتاب ها رو بخونم یا درون فلان سایت های تخصصی پرسه بزنم. با آدم هایی از فلان کشور به راحتی حرف بزنم و ببینم چه خواب هایی می بینن و درون زندگی روزمره شون به دنبال چی هستن و چه تجاربی به دست میارن.
.
.
.
ساعت یک و نیم ظهره. بعد از ناهار کمی با پارسا توی حیاط قدم زدیم و صحبت کردیم. بهم پیشنهاد کرد که برای راحت تر یاد گرفتن زبان جدید، شروع کنم به نوشتن متن های تعبیر خواب به زبانی که مشغول یاد گرفتنش هستم. فقط جای کلماتی که بلد نیستم رو با کلمه ای فارسی پر کنم و حین تایپ یا بازنویسی متن، کلمه های فارسی رو به کمک دیکشنری جایگزین کنم. این کار کمک می کنه کم کم جمله سازیم بهتر بشه و بتونم متن های صحیح و کاربردی بنویسم.
به خاطر بارون امروز صبح و دیشب، گودال های آب رو میشد توی حیاط دید. خورشید از پشت ابر ها بیرون اومده بود و داشتم فکر می کردم که الهه چه حرف هایی در مورد نور و خورشید بهم گفته بود. داستان اینه که چند روز پیش فایل مراقبه با فرشته کاسیل رو برای الهه فرستادم. الهه قصد داشت از انرژی این فرشته برای ساخت نوعی حفاظ روحی استفاده کنه. دیروز بهم گفت که شب قبل با این فایل مراقبه ای انجام داد اما با نتیجه ای رو به رو شد که انتظارش رو نداشت.
می گفت: با این مراقبه به جایی رفتم که خیلی زیبا بود. این فرشته منو برد بالای برج قصرش. بالاترین نقطه یه سکو بود که به شکل یه دماغه جلو می رفت. یه خورشید طلایی و بزرگ اونجا دیده میشد. فرشته کاسیل ازم پرسید: اونجا چی میبینی؟
گفتم: نور
گفت: درسته، همه چیز همین نوره، نگران نباش.
بهم گردنبندی داد که یک کریستال طلایی داشت و گفت: از تو محافظت می کنه.
-این فرشته از دیدن من اونجا تعجب کرده بود. گفت تو خودت نور و روشنایی هستی از چی می ترسی؟
نظرات
ارسال نظر