رمان بازگشت به لموریا 3| پست صد و بیست و هفتم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۸ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۲:۵۷ | ۰ دیدگاهدوباره توی هال خونه بودم. مادرم گوشه ای نشسته بود. پایین موهاشو رنگ طلایی زده بود. خیلی زیبا بود. به مادرم گفتم: راهنمایان روحیم بهم هشدار دادن که مراقب باشم و از حرف و انتقادات و انرژی های منفی آدما تاثیر نپذیرم. حدسم اینه قراره به زودی از این پیغام های انتقاد آمیز به مقدار زیادی دریافت کنم.
به پیغامی اشاره کردم که اخیرا دریافت کرده بودم. زن جوانی بهم ایمیل زده بود و گفته بود: خانوم ارغوان، با عرض معذرت، بنده مطلب شما در مورد تعبیر خواب روان شناسی خوراکی ها رو خوندم. این چه مطلبی هست که شما نوشتین؟ (البته لحن خشونت آمیز و بی ادبانه تری داشت)
مادرم گفت: درسته، اشتباهای گذشته تو تکرار نکن. حواست باشه با چه آدم هایی رفاقت می کنی. نذار وقت و انرژیت بیخودی هدر بره.
مادرم به موهاش اشاره کرد و گفت: ببین رنگ موهام زیبا شده؟
خواستم حرف بزنم که نیلوفر با عصبانیت از آشپزخونه گفت: قبلا هم گفتم، خیلی رنگ مزخرفیه خیلی مزخرف.
گفتم: اهمیت نده به حرفاش، رنگ موهات خیلی هم خوشگله.
نیلوفر که داشت ظرف می شست، همینطور که ظرف ها رو توی آبکش می گذاشت می گفت: ارغوان خیلی دروغ میگی می دونستی؟ این چرت و پرتا چیه که در مورد خواب و رویا می بافی؟ این دروغا چیه که در مورد فضائیا میگی؟
وقتی این حرفا رو می گفت عصبی به نظر می رسید. خشونت درون کلامش واضح بود. برای این که از انرژی منفیش دور بشم بلند شدم و به حیاط خونه رفتم. آسمون رو ابری و غمگین دیدم. انگار که پر از غبار و خاک بود. ابر ها رنگ کدر مایل به قهوه ای داشتن و هوا پر از انرژی منفی بود. پرنده هایی رو می دیدم که روی سکوی خونه فرود میان. بیشتر شبیه مرغ بودن. رنگ های خاکستری، قهوه ای و سیاه داشتن. از چشم ها و هاله شون مشخص بود عصبانی و بیمارن. به سمت من راه می رفتن.
مردد موندم که چیکار کنم. دامنم رو گرفتم تا دمپایی هامو پیدا کنم و بپوشم اما ناگهان دو دست سرد رو روی شونه هام حس کردم. برگشتم و زن جوانی رو دیدم. چهره ی زیبایی داشت اما هاله اش تیره و انرژیش سنگین بود. می خندید و چهره ی نگران و مردد من باعث خوشحالیش شده بود. می خندید و می گفت: البته، من دلیل غم و اندوه توی قلبتم. غمی که هیچ وقت تمومی نداره. تو نمی تونی این اندوه عمیق رو کنار بذاری.
رو به آسمون کردم. اون لحظه تنها کسی که به ذهنم رسید رو صدا زدم. پارسا. با همه ی وجودم صداش می زدم: پارسا...پارسا...پارسا
زن بدجنس دوباره خندید و گفت: می بینی که تو براش مهم نیستی و قصد نداره به کمکت بیاد.
اما ناگهان تصویری رو پشت ذهنم دیدم. پارسا بود. صدامو شنیده بود و بیدار شده بود. با قلبش باهام حرف زد و گفت: داری خواب می بینی. اجازه نده انرژیتو خراب کنن. بیدار شو....
انگار که دستی طلایی منو گرفت و از دنیای خواب ها بیرون کشید. همون لحظه از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد. متوجه شدم پارسا دقیقا چند لحظه قبل از من بیدار شده و واقعا صدای منو شنیده بود.
.
.
.
نظرات
ارسال نظر