رمان بازگشت به لموریا 3| پست صد و بیست و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پریسا به فال های من علاقه ی زیادی داشت. همیشه ازم می خواست براش فال بگیرم. خواب هاشو برام تعریف می کرد و در مورد ترس ها و نگرانی ها و تلاش های مخفیانه اش می گفت. من از حسادت ها و طمع کاری ها و رفتار های زشتش با دیگران خوشم نمی اومد اما وقتی میدیدم پشت این ظاهر، چه موجود رقت انگیزی هست و چه ترس های عجیبی درونشه، کنجکاو میشدم که درباره اش بیشتر و بیشتر بدونم.

رسیدن به لایه های عمیق روان پریسا مثل اغلب آدم ها نبود. پروسه ی طولانی و سختی بود. خب، پریسا منو هم اذیت می کرد. سال های آخر رفاقت مون، من دچار مشکلات روانی زیادی شده بودم و کم کم اعتیادم داشت قدرت می گرفت. منزوی و ترسو شده بودم و قلبم شکسته بود. پریسا رو مثل بقیه ی آدم ها کنار گذاشتم و به کنج تنهایی خودم خزیدم. اما از دور و با واسطه های مختلف، از برخی اتفاقات اون موسسه اطلاع داشتم. کمی بعد از این که ازشون جدا شدم درب موسسه به خاطر مشکلات مالی تخته شد.

می دونستم این اتفاق چقدر برای پریسا ناراحت کننده است چون موضع قدرت رو تا حد زیادی از دست داده بود و دیگه آدمی اطرافش نبود که بتونه اونطور که می خواد ریاست کنه.

خب، برگردیم به پرتالی که درون خوابم باز شده بود. وارد پرتال شدم چون دیدم که اون موسسه مجددا فعالیت خودش رو شروع کرده و کارمند ها دوباره برگشتن. موسسه هنوز پر از انرژی های قرمز تیره، سیاه و خاکستری رنگ بود. من هویتم رو عوض کردم و اطرافم پیله ای درست کردم که باعث میشد کسی نتونه منو به راحتی ببینه. به راهرو های عمومی موسسه سرک کشیدم تا ببینم این بار دارن چطور عوام فریبی می کنن و در مورد ماهیت خودشون داستان سر هم می کنن.

پریسا جلوی اتاقش یک بنر نصب کرده بود و روی این بنر، چیزی مثل رزومه وجود داشت. این بار خودش رو به شکل متفاوتی به آدم ها معرفی کرده بود. گفته بود اسمم ... هست. در حالی که می دونستم داره دروغ میگه و این اسم یک الهه است که قلب پاکی داره و پریسا داره ادعا میکنه که روح این الهه درونشه. تقریبا تمام اطلاعاتی که درون اون بنر بود از دروغ ساخته شده بود.

مشغول خوندن و کنجکاوی بودم که متوجه شدم پریسا وارد ساختمون موسسه شد. تصمیم گرفتم کم کم موسسه رو ترک کنم. پریسا انگار که منو بو کشید. نمی تونست منو ببینه اما انرژیمو حس کرد. می خندید و خطاب به من صحبت می کرد. حتی کم کم به همون سمتی نگاه می کرد که من ایستاده بودم. گفت: من علت رنج و انزوای تو شدم. من تو رو نسبت به همه بی اعتماد کردم. من علت قلب شکسته ات هستم. زخم روی دستت که عفونت کرد و باعث شد از زندگی دست بکشی رو من درست کردم. اما عوضش کلی چیزا بهت یاد دادم و اگر بخوای هنوزم می تونی بیای با هم کار کنیم. وقتی با من دوست باشی همه حس می کنن ما قدرت مندیم و از ما می ترسن. دیگه کسی جرات نمی کنه فکر کنه تو موجود ضعیفی هستی. چرا نمیای مثل قدیم رفاقت مون رو ادامه بدیم؟

به سرعت از کنارش گذشتم و از پورتال خارج شدم و پورتال رو بستم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...