رمان بازگشت به لموریا 3| پست صد و بیست و چهارم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۸ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۲:۵۲ | ۰ دیدگاهخب، من اون وسایل دزدیده شده رو توی کیفم ریختم اما قصد داشتم با خروج از مدرسه سراغ یک مدرسه بهتر و تخصصی تر برم. یک مدرسه که بیشتر به علوم هنری ربط داشته باشه و بتونم تجارب جالب تری به دست بیارم. این ایده باعث شد احساس کینه و ناراحتیم کمتر بشه و کیفم رو همونجا توی کلاس رها کنم تا هم کلاسی هام بتونن وسایل شون رو بردارن.
به سراغ مدرسه ی بعدی رفتم. وارد راهرو های عریض خاکستری رنگی شدم. هیچ کس درون راهرو نبود. اما یک مانیتور قدیمی یا کهنه، انتهاب اون محوطه دیده میشد. یک مانیتور لمسی که سوالاتی رو مطرح می کرد. در صورتی که بهشون درست جواب می دادی، می تونستی وارد مدرسه بشی.
سوالات این آزمون توجهم رو جلب کرد. می خواستم بدونم چه کسی این سوالات رو طرح کرده و چرا؟ سوال ها بودار بودن. هر کسی اون سوالات رو مطرح کرده بود، اطلاعات دقیقی در مورد وضعیت روانی و ذهنی من داشت و با دقت زیادی منو تحلیل کرده بود و نقطه ضعف هامو می دونست. اما این سوال ها رو نمی پرسید که کمکم کنه. این سوال ها رو می پرسید تا بهم بگه؛ من می دونم چه احساسی نسبت به خودت داری و چه موقعیت ها و انرژی هایی باعث میشه کلافه و فرسوده بشی و دست از تلاش کردن بکشی.
به طور مثال یکی از سوالاتی که مطرح کرده بود این بود:
کدوم رنگ بود که تو به خاطر عدم درک ماهیت و انرژیش و نحوه ی استفاده ازش برای ایجاد یک احساس مثبت، نزدیک بود که از گروه تصویرگری بازی اخراج بشی؟
می دونستم که جواب این سوال رنگ قرمزه. رنگی که مقدار کمی ازش درون هاله ی انرژیکیم داشتم. رنگ مربوط به چاکرای ریشه. چاکرایی که درونم بسیار ضعیف و مشکلات زیادی داره.
از مانیتور دور شدم. درون سالن قدم زدم. به مانیتور دیگه ای رسیدم. یکی از تبلیغات مربوط به اون مدرسه یا موسسه رو داشت نشون می داد. شعارشون این بود: تصفیه از ما، تولید از شما.
توی تصویر، یک محوطه ی بسیار بزرگ رو میشد دید. شاید به اندازه ی زمین یک ورزشگاه. اونجا تاریک بود و منابع نور کمی داشت. روی زمین به صورت خطوط موازی، پارچه های مشکلی رنگ طویلی رو پهن کرده بودن. درست مثل سفره های غذای یک بار مصرف. و روی این پارچه ها، صنایع دستی مردم روستایی رو چیده بودن. این صنایع دستی با ظرافت و دقت زیادی درست شده بودن. زیبا بودن، می درخشیدن اما سمبل هایی که درون شون بود، سفارش همون موسسه بود و این سمبل ها ارتعاش و انرژی خوبی نداشتن.
مردم روستا خوشحال بودن که می تونن درآمد ثابتی داشته باشن و مسئولیت موسسه هم خوشحال بودن که تعویذ ها یا سمبل های مد نظرشون داره در تعداد زیاد و با نیروی کار ارزون و راضی تهیه میشه.
نظرات
ارسال نظر