رمان بازگشت به لموریا 3| پست صد و بیست و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

تنهایی یکی از مفاهیم منحصر به فرد و عجیبه که هر موجودی به شکل متفاوتی باهاش رو به رو میشه. کنار اومدن با تنهایی یا مواجهه باهاش ممکنه ساده نباشه. من خودم یکی از آدم هایی هستم که از گذشته های دور به شدت از تنهایی رنج می کشم. اما چیه که گاها تنهایی رو تبدیل به احساسی بسیار سنگین میکنه؟ فکر می کنم مسئولیت هاست. من وقتی می گم تنهام، یعنی مجبورم با چالش ها، احساسات و مسائلی رو به رو شم که برام دشوارن و توان مقابله باهاشون رو درون خودم نمی بینم. هر چه فشار زندگی و مسئولیت هاش بیشتر میشه، تنهایی هم بیشتر میشه. شروع تنهایی برای من نمادی از شروع مسئولیت های جدیده. اما این به معنی شوم و سیاه بودن تنهایی نیست. تنهایی به ما کمک می کنه تا رشد کنیم، با مشکلات به شیوه های ابتکاری و خلاقانه تری مواجه بشیم و راه حل هایی رو امتحان کنیم که قبل از این ریسک امتحان شون رو نمی پذیرفتیم.

.

.

.

ساعت هشت و نیم صبحه و سه ساعتی میشه که از خواب بیدار شدم. یک روز نسبتا سرده اما آفتاب رو میشه دید. با پارسا صبحونه ی مفصلی خوردم و کمی به کارهام رسیدگی کردم که شامل تایپ کردن و فهرست سازی و مرتب کردن اطلاعات بود. اما دیشب بسیار پر ماجرا و عجیب بود. داستان از جایی شروع شد که دیروز طبق نقشه ای که از کارت اول بازی شبیه سازی کشیدم، طراحی کارت رو شروع کردم. بعد از چند ساعتی طراحی و نقاشی، مراقبه کردم و به خواب رفتم. توی خواب دیدم که درون یک مدرسه هستم که پرسنل بدجنسی داشت. معلم ها منو تحقیر می کردن و تلاش ها و جواب مای درست منو نادیده می گرفتن. از کارهاشون خسته شدم. به معلمم فحش دادم.

به نظر نمی رسید چندان ناراحت شده باشه. انگار منتظر همچین فرصتی بود تا منو از مدرسه طرد کنه یا در صورت فراهم بودن شرایط، بیشتر تحت فشار قرارم بده و تنبیهم کنه.

وارد کلاس شدم. انگار زنگ ورزش بود و کسی توی کلاس نبود. می خواستم مدرسه رو ترک کنم اما تصمیم گرفتم کاری کنم تا از هم کلاسی های بی تفاوتم که همیشه با قضاوت و رفتار هاشون ناراحتم کردن انتقام گرفته باشم. سروقت کیف هاشون رفتم. علاقه ای به هیچ کدوم از وسایل رنگ و وارنگ شون نداشتم اما دقیقا همون چیز هایی رو می دزدیدم که می دونستم براشون خیلی دوست داشتنیه و ارزش داره من جمله وسایل آرایشی.

این خواب برای من نماد تاثیر بدی هست که آموزه های غلط روی روان ما آدم ها میذاره. اون معلم ها منو یاد این آدم های منتقدی میندازن که فقط دوست دارن انرژی بقیه رو خراب کن و از حس بی ارزش بودن، کمتر بودن و حقارت تغذیه می کنن و وقتی می بینن طرف مقابل شون چقدر فرسوده، کلافه و منزجر شده احساس موفقیت پیدا می کنن. معمولا سیستم های هرمی سو استفاده گر که قصد دارن فقط سرشاخه ها برنده باشن و خون بقیه رو مثل زالو بمکن، افراد رو اینطور پرورش میدن. به افراد یاد میدن که انرژی مورد نیازشون رو از طریق سو استفاده از همدیگه به دست بیارن. درون همچین شبکه هایی، اون فردی بیشتر تشویق میشه که بتونه بیشتر از دیگران سو استفاده کنه. بودن درون ماتریکس های اینچنینی، در واقع بیشتر یک حالت ذهنیه و با یک انتخاب میشه از این ماتریکس ها بیرون اومد یا دوباره درون شون افتاد.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...