رمان بازگشت به لموریا 3| پست صد و بیستم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

 (گرچه به بازی ای که اخیرا بهش اعتیاد پیدا کردم و زیاد انجامش میدم هم شک کردم چون خوابی با موضوع آسیب دیدم دهان و دندان یعنی فرد درگیر انرژی ای شده که اجازه نمیده راحت با محیط اطرافش ارتباط بگیره و اطلاعات دریافتیش رو به روش سالمی تجزیه و تحلیل کنه. همون طور که ما از طریق دهان و دندان ها قادریم خوراکی ها رو وارد بدن کنیم، در سطح روانی و ذهنی هم یک سری مهارت ها داریم که اجازه میده خوراک فکری مون رو دریافت و تجزیه کنیم و این خواب نشون می داد این بخش درون من دچار مشکل شده)

درباره ی یک سری از دلمشغولی های اخیرم به الهه گفتم. گفتم که: بر عکس تو من واقعا ترسو شدم، می ترسم این همه تلاش کنم و بعدش دوباره از همه نظر تنها بمونم. حتی از لمورا گاهی می ترسم. من خیلی فرسوده شدم، قبلا درون ابعاد بالا ازدواج کردم و بچه دارم ولی الان اگر که برم به اونجا خیلی خاطرات بد دارم. همین الان هم روانم چندان سالم نیست. نمی دونم چطور از نو شروع کنم.

الهه گفت: متاسفانه همینه، اما حل شدنیه. مطمئن باش زمانی که برگردی آرامشت رو پیدا می کنی. سیستم زمین کلا همین بلا رو سر همه میاره. به قول تو ما روح های کهن، تکمیل رشد مون داره موم میشه. تو فکر کنم این آخرین زندگیته به احتمال زیاد. در مورد خودم مطمئن نیستم ولی یه مرخصی رو واقعا در نظر دارم.

از الهه پرسیدم: چقدر به مردم زمین امید داری؟

گفت: مردم زمین پیچیده هستن، گاه خوبن گاه بد؛ احساساتی هستن، شوخ، مهربون، همونقدر که می تونن بار مثبت داشته باشن، می تونن بار منفی هم تولید کنن. آدم ها می تونن در لحظه انتخاب های خودشون رو تغییر بدن. سیارات تکامل یافته تر اینطور نیستن. اکثرا می دونیم چی می خوایم و چی هستیم. ولی آدم ها سردرگمن. به هر چیزی چنگ می زنن، نمی دونن کی هستن؛ این سردرگمی باعث میشه همه جا بگردن و کنجکاوی کنن. اون ها رو میبینی که درون فضا و هر سوراخ و سمبه ای می گردن ولی درون خودشون نمی گردن. چون فکر نمی کنن اینقدر ها هم چیز با ارزشی درون شون باشه. دنبال راز هستی در بیرون هستن. به قول استاد نوری؛ جهان هستی جزئی از کل هستش و کلی از یک جزء. باید اینو درک کرد. منظورش رو متوجه میشی؟

گفتم: احتمالا، جمله ی کمر شکنی بود.

گفت: آره، بخوای فکر کنی متوجه میشی خیلی عمیق هستش. برای من یک دانه رو مثال زد. یک دانه یک درخت میسازه و اون درخت یک دانه رو. این مثال رو گفت تا مفهوم جمله رو بیشتر درک کنم.

صحبت که به اینجا رسید گفتم: یه انرژی دارم حس می کنم نمی دونم خودتی یا یکی داره نگاه مون می کنه.

الهه گفت: منم همین حسو دارم، از جایی به بعد حس کردم خودم حرف نمی زنم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...