رمان بازگشت به لموریا 3| پست صد و چهاردهم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۸ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۰:۳۷ | ۰ دیدگاه.
.
.
خواب می دیدم یک سپاه جنگی به شکل سنتیش، یعنی با زره آهنی درشت و مشکی رنگ، به قصد تصرف یک سرزمین باستانی، لشکرکشی کرده بودن. این سپاه یک سپاه مردانه نبود. زنان و مردان اندکی بودن که به زبانی حرف می زدن که شباهت زیادی به فرانسوی داشت. درون صحرایی اتراق کرده بودن و مشغول استراحت بودن. چون مسیر زیادی رو طی کرده بودن و تازه به اون سرزمین رسیده بودن.
کمی اونطرف تر، پشت تپه ها، یک لشکر کاملا زنانه کمین کرده بود. درست پشت تپه های شنی. این زنان بیابان گرد، از این که سرزمین شون داشت توسط اقوام قدرت طلب و پیشرفته تر مورد تاخت و تاز قرار می گرفت و تصرف می شد بسیار خشمگین بودن. مرد هاشون ظاهرا همگی برای جنگ رفته بودن و این ها تنها شده بودن و تصمیم گرفته بودن با هر چیزی که دارن من جمله ابزار کشاورزی آهنی و تیز بجنگن.
این زن های بیابانگرد، لباس های اغلب سفید رنگی داشتن. چشم های درشتی داشتن که سورمه کشیده شده بود و پارچه ی سفید رنگ بزرگی رو دور سر و صورت شون می پیچوندن تا گرما و آفتاب آزار شون نده.
این زنان بیابان گرد به طور ناگهانی به سپاه فرانسوی حمله کردن و وارد جنگ تن به تن شدن. سپاه فرانسوی در نهایت فرار کرد و خودشو به منطقه ی اتراق یکی از سپاهیان هم قسم یا هم دست خودش رسید. چند تا از اسلحه هایی که از زن های صحراگرد گرفته بودن هم با خودشون حمل کردن. فرمانده ی این سپاه فرانسوی، یک زن جوان با خوی مردانه بود که موهای کوتاه جو گندمی داشت. بعد از رسیدن به اتراق بعدی، فرمانده ی مو کوتاه فرانسوی، با مردی مشغول صحبت شد. این مرد اطلاعات زیادی در مورد عناصر طبیعت و قلمرو های زندگی داشت ولی خب لزوما از این قدرت ها به خوبی استفاده نمی کرد و دارای جنون عجیبی بود. می تونم بگم این مرد یک جادوگر بود.
مرد جادوگر از فرمانده ی فرانسوی پرسید: چرا این اسلحه ها رو با خودتون تا اینجا آوردید؟
زن فرانسوی نگاهی به در چادری انداخت که بازمانده های لشکر کوچکش اونجا بودن. بعد گفت: من فقط یکی از این ها رو برداشتم. درسته که زیادی درشت و سنگین هستن اما می خواستم بفهمم آیا مفهوم یا هاله ی بخصوصی دارن که بتونه به من کمک کنه؟ افراد لشکرم هم صرفا به تقلید از من از این اسلحه ها برداشتن و با خودشون تا اینجا حمل کردن.
زنی میانسال که کنار مرد جادوگر بود و اون هم یک زن جنگجو بود گفت: تو به دنبال چی به این سرزمین ها اومدی؟
مرد جادوگر که راز قلبی فرمانده ی فرانسوی رو از چشماش فهمیده بود گفت: قسطنطنیه. به دنبال شاهزاده ... می گردی. مردی که بهش علاقه ی قلبی بسیاری داری و متوجه شدی که درون سرزمین قسطنطنیه زندگی می کنه. (شاید منظورش این بود که مجددا متولد شده.)
نظرات
ارسال نظر