رمان بازگشت به لموریا 3| پست صد و چهارم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۷ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۱:۲۴ | ۰ دیدگاهساعت هفت صبحه و خیلی وقت نیست که از خواب بیدار شدم. بر خلاف شب بیداری های چند وقت اخیر، دیشب کاملا خواب بودم و حسابی استراحت کردم. خیلی خسته بودم و چیز زیادی از خواب هام به یاد نمیارم. فقط یادمه که یک مجری مشهور منو به برنامه ی تلویزیونیش دعوت کرد. توی این خواب من هنوزم دختری جوان و مجرد بودم و انگار از وجود پارسا یا پیدا کردنش ناامید شده بودم. از این مجری هم خوشم اومده بود اما بهش حس تعهد نداشتم چون می دونستم این آدم همیشه اطرافش شلوغه و دختر ها از سر و کولش بالا میرن و جفت گیری با همچین آدمی بسیار پر ریسک و سرسام آوره و از نظر عقلی و فکری هم در سطح خوبی نیست. یعنی درسته که مشهور و محبوبه ولی از درون پوک و تو خالیه و خیلی سریع می تونه حوصله ی آدم رو سر ببره.
به هر صورت من برای شرکت درون برنامه ی تلویزیونی این آقا، برای مدتی یک سفر رو در پیش گرفتم. استدیوی ضبط این برنامه توی یه منطقه ی کوهستان نسبتا دلگیر بود. من چندان علاقه ای به اون منطقه نداشتم. تعداد زیادی از نقاشی هامو با خودم بردم. این مجری از دیدن نقاشی های من خیلی خوشحال شد و به وجد اومد. از من هم خوشش اومده بود و برای این که بتونه تحت تاثیر قرارم بده، تعداد قابل توجهی از نقاشی های منو به زمینه ی دکور و ترکیب بندی استودیو اضافه کرده بود. طی تمام برنامه هایی که در طول اون مدت بخصوص ضبط کرد، نقاشی های من قابل دیدن بود و این موضوع برای من واقعا خوشحال کننده بود.
روز های آخر ضبط این برنامه بود و کم کم داشتم وسایلم رو جمع می کردم تا به خونه برگردم. با این مجری مشغول صحبت شدیم و صورتش رو بوسیدم.
اون مجری منو نصیحت کرد. چیزی که انتظار شنیدن اش رو نداشتم. گفت که: تو آدم دوست داشتنی ای هستی و می تونی به سرعت خودت رو درون قلب طرف مقابلت جا بدی، مراقب باش هر آدمی رو راحت نپذیری. چون همه حرمت محبت یا اخلاقیات رو نگه نمی دارن و ممکنه با دیدن کار ها و رفتارشون این احساس بهت دست بده که موجود بی ارزشی هستی.
کمی توی فکر رفتم. بیشتر یاد پارسا افتادم که اصلا نمی دونستم وجود داره یا نه. بهش گفتم: تحت تاثیر قرار دادن دیگران و لذت بردن از معاشرت یه تمایل طبیعیه. اما تو چرا این حرفو به من می زنی؟ مگه همیشه اطرافت از دختر هایی که بهت علاقه دارن پر نیست؟
گفت: نه، اینطور که فکر می کنی نیست.
گفتم: انکار نکن، خودم صف آدم هایی که برای دیدنت بی قرار هستنو دیدم. تو به همین ویژگی خاصت معروفی. این که به شدت برای آدم ها جذابیت داری.
نظرات
ارسال نظر