سوالات این آزمون توجهم رو جلب کرد. می خواستم بدونم چه کسی این سوالات رو طرح کرده و چرا؟ سوال ها بودار بودن. هر کسی اون سوالات رو مطرح کرده بود، اطلاعات دقیقی در مورد وضعیت روانی و ذهنی من داشت و با دقت زیادی منو تحلیل کرده بود و نقطه ضعف هامو می دونست. اما این سوال ها رو نمی پرسید که کمکم کنه. این سوال ها رو می پرسید تا بهم بگه؛ من می دونم چه احساسی نسبت به خودت داری و چه موقعیت ها و انرژی هایی باعث میشه کلافه و فرسوده بشی و دست از تلاش کردن بکشی.
به طور مثال یکی از سوالاتی که مطرح کرده بود این بود:
کدوم رنگ بود که تو به خاطر عدم درک ماهیت و انرژیش و نحوه ی استفاده ازش برای ایجاد یک احساس مثبت، نزدیک بود که از گروه تصویرگری بازی اخراج بشی؟
می دونستم که جواب این سوال رنگ قرمزه. رنگی که مقدار کمی ازش درون هاله ی انرژیکیم داشتم. رنگ مربوط به چاکرای ریشه. چاکرایی که درونم بسیار ضعیف و مشکلات زیادی داره.
از مانیتور دور شدم. درون سالن قدم زدم. به مانیتور دیگه ای رسیدم. یکی از تبلیغات مربوط به اون مدرسه یا موسسه رو داشت نشون می داد. شعارشون این بود: تصفیه از ما، تولید از شما.
توی تصویر، یک محوطه ی بسیار بزرگ رو میشد دید. شاید به اندازه ی زمین یک ورزشگاه. اونجا تاریک بود و منابع نور کمی داشت. روی زمین به صورت خطوط موازی، پارچه های مشکلی رنگ طویلی رو پهن کرده بودن. درست مثل سفره های غذای یک بار مصرف. و روی این پارچه ها، صنایع دستی مردم روستایی رو چیده بودن. این صنایع دستی با ظرافت و دقت زیادی درست شده بودن. زیبا بودن، می درخشیدن اما سمبل هایی که درون شون بود، سفارش همون موسسه بود و این سمبل ها ارتعاش و انرژی خوبی نداشتن.
مردم روستا خوشحال بودن که می تونن درآمد ثابتی داشته باشن و مسئولیت موسسه هم خوشحال بودن که تعویذ ها یا سمبل های مد نظرشون داره در تعداد زیاد و با نیروی کار ارزون و راضی تهیه میشه.
این تبلیغ برای من نماد یکی دیگه از ماتریکس های ذهنیه که ممکنه درونش گیر بیوفتیم. برادری تاریک علاقه داره با ایجاد فشار روانی و شرایط سخت به ما تلقین کنه که ما نمی تونیم بیشتر از حد خاصی رشد کنیم. دوست داره ما آدم ها فکر کنیم که مجبوریم همیشه برای افرادی کار کنیم که بر حسب اتفاق، ثروت و علم بیشتری دارن. و راضی بشیم به چیزی که با سختی زیاد به دست میاریم اما در حال واقعا چیز کمیه و صرفا چون گذشته ی سختی داشتیم بهش راضی میشیم. و این چرخه رو اینقدر تقویت می کنن تا حس کنیم فرصت رفتن به سمت دانش و علم جدید رو نداریم و باید بقیه ی عمرمون رو صرفا وقف کار کردن کنیم.
از اون مدرسه یا موسسه ی کذایی دور شدم و به خونه برگشتم. مادرم هنوز زنده بود. من یک دختر جوان و مجرد بودم و نیلوفر هم خونه بود.
نظرات
ارسال نظر