رمان بازگشت به لموریا 3| پست نود و نهم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۷ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۱:۲۱ | ۰ دیدگاه.
ساعت هشت و نیم صبحه و سه ساعتی میشه که از خواب بیدار شدم. یک روز نسبتا سرده اما آفتاب رو میشه دید. با پارسا صبحونه ی مفصلی خوردم و کمی به کارهام رسیدگی کردم که شامل تایپ کردن و فهرست سازی و مرتب کردن اطلاعات بود. اما دیشب بسیار پر ماجرا و عجیب بود. داستان از جایی شروع شد که دیروز طبق نقشه ای که از کارت اول بازی شبیه سازی کشیدم، طراحی کارت رو شروع کردم. بعد از چند ساعتی طراحی و نقاشی، مراقبه کردم و به خواب رفتم. توی خواب دیدم که درون یک مدرسه هستم که پرسنل بدجنسی داشت. معلم ها منو تحقیر می کردن و تلاش ها و جواب مای درست منو نادیده می گرفتن. از کارهاشون خسته شدم. به معلمم فحش دادم.
به نظر نمی رسید چندان ناراحت شده باشه. انگار منتظر همچین فرصتی بود تا منو از مدرسه طرد کنه یا در صورت فراهم بودن شرایط، بیشتر تحت فشار قرارم بده و تنبیهم کنه.
وارد کلاس شدم. انگار زنگ ورزش بود و کسی توی کلاس نبود. می خواستم مدرسه رو ترک کنم اما تصمیم گرفتم کاری کنم تا از هم کلاسی های بی تفاوتم که همیشه با قضاوت و رفتار هاشون ناراحتم کردن انتقام گرفته باشم. سروقت کیف هاشون رفتم. علاقه ای به هیچ کدوم از وسایل رنگ و وارنگ شون نداشتم اما دقیقا همون چیز هایی رو می دزدیدم که می دونستم براشون خیلی دوست داشتنیه و ارزش داره من جمله وسایل آرایشی.
این خواب برای من نماد تاثیر بدی هست که آموزه های غلط روی روان ما آدم ها میذاره. اون معلم ها منو یاد این آدم های منتقدی میندازن که فقط دوست دارن انرژی بقیه رو خراب کن و از حس بی ارزش بودن، کمتر بودن و حقارت تغذیه می کنن و وقتی می بینن طرف مقابل شون چقدر فرسوده، کلافه و منزجر شده احساس موفقیت پیدا می کنن. معمولا سیستم های هرمی سو استفاده گر که قصد دارن فقط سرشاخه ها برنده باشن و خون بقیه رو مثل زالو بمکن، افراد رو اینطور پرورش میدن. به افراد یاد میدن که انرژی مورد نیازشون رو از طریق سو استفاده از همدیگه به دست بیارن. درون همچین شبکه هایی، اون فردی بیشتر تشویق میشه که بتونه بیشتر از دیگران سو استفاده کنه. بودن درون ماتریکس های اینچنینی، در واقع بیشتر یک حالت ذهنیه و با یک انتخاب میشه از این ماتریکس ها بیرون اومد یا دوباره درون شون افتاد.
خب، من اون وسایل دزدیده شده رو توی کیفم ریختم اما قصد داشتم با خروج از مدرسه سراغ یک مدرسه بهتر و تخصصی تر برم. یک مدرسه که بیشتر به علوم هنری ربط داشته باشه و بتونم تجارب جالب تری به دست بیارم. این ایده باعث شد احساس کینه و ناراحتیم کمتر بشه و کیفم رو همونجا توی کلاس رها کنم تا هم کلاسی هام بتونن وسایل شون رو بردارن.
به سراغ مدرسه ی بعدی رفتم. وارد راهرو های عریض خاکستری رنگی شدم. هیچ کس درون راهرو نبود. اما یک مانیتور قدیمی یا کهنه، انتهاب اون محوطه دیده میشد. یک مانیتور لمسی که سوالاتی رو مطرح می کرد. در صورتی که بهشون درست جواب می دادی، می تونستی وارد مدرسه بشی.
نظرات
ارسال نظر