رمان بازگشت به لموریا 3| پست نود و هفتم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۷ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۱:۲۰ | ۰ دیدگاهروح الهه چیز های زیادی گفت. خاطرات زیادی تعریف کرد. با هم به جایی مثل کافه، رستوران یا گلخونه رفته بودیم و صحبت می کردیم. دو نفر مزاحم ما شدن و بهمون حمله کردن.
چوب های بلندی کنار گلخونه بود. الهه اون ها رو برداشت و با اون دو نفر جنگید. به من هم یاد داد بجنگم. دو مزاحم، خط و نشون می کشیدن و الهه اون ها رو به مسخره گرفته بود. ولی به هر صورت از دست شون خلاص شدیم.
با الهه وارد گلخونه شدم. الهه گفت: دوباره از نو چیز های زیادی رو پرورش میدم.
الهه مشغول پرورش میوه بود. این میوه ها خیلی زیاد بودن و بخش زیادی شون رو به آدم ها می بخشید.
توی این خواب دهان من مثل خواب اون روز عصر آسیب دیده بود. الهه بهم چند میوه ی تازه داد. گفت: از این میوه ها بخور حالت خوب میشه. انرژی های سطح پایین دهنتو مریض کرده.
گفتم: آره، روز های اخیر یه بازی ویدیویی انجام دادم که معتادم کرد. نمی دونستم برام خوب نیست. مریضم کرده.
توی خواب تصاویر درون ذهنم ورق می خوردن و انرژی ها رو به شکل سمبلیک می دیدم. به طور مثال می دیدم که اعتیادم به این بازی چطور باعث شد شهودات و تجارب ارزشمندی رو با بی توجهی از دست بدم و ساده از کنارشون بگذرم.
الهه همزمان که در مورد تجارب و نبرد هاش حرف می زد، تصاویر زیادی رو جلوی ذهنم می آورد. خودمو مشغول جنگ با انرژی های تاریک می دیدم و صدای الهه توی ذهنم بود که می گفت: قلمروی مرگ و زندگی خیلی ظریفه، تناسخ زدن که کار سختی نیست. ما بار ها و گاهی روزی چند بار از جسم مون میریم و بر می گردیم. کسی چه میدونه دیگری الان زنده است یا مرده؟ از کجا میشه فهمید یک نفر روزی چند بار می میره و زنده میشه؟ اساتید راهنما شاهد نبرد ما هستن و ما رو حین عبور و مرور بین قلمروی مرگ و زندگی همراهی می کنن. حتی اگر مرگ به سخت ترین شکل به سراغ مون بیاد، اساتید راهنما دوباره ما رو به جسم مون بر می گردونن. مهم روحه، مهم همین بودن و تلاش کردنه.
نظرات
ارسال نظر