رمان بازگشت به لموریا 3| پست نود و ششم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۷ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۱:۲۰ | ۰ دیدگاهاز الهه پرسیدم: چقدر به مردم زمین امید داری؟
گفت: مردم زمین پیچیده هستن، گاه خوبن گاه بد؛ احساساتی هستن، شوخ، مهربون، همونقدر که می تونن بار مثبت داشته باشن، می تونن بار منفی هم تولید کنن. آدم ها می تونن در لحظه انتخاب های خودشون رو تغییر بدن. سیارات تکامل یافته تر اینطور نیستن. اکثرا می دونیم چی می خوایم و چی هستیم. ولی آدم ها سردرگمن. به هر چیزی چنگ می زنن، نمی دونن کی هستن؛ این سردرگمی باعث میشه همه جا بگردن و کنجکاوی کنن. اون ها رو میبینی که درون فضا و هر سوراخ و سمبه ای می گردن ولی درون خودشون نمی گردن. چون فکر نمی کنن اینقدر ها هم چیز با ارزشی درون شون باشه. دنبال راز هستی در بیرون هستن. به قول استاد نوری؛ جهان هستی جزئی از کل هستش و کلی از یک جزء. باید اینو درک کرد. منظورش رو متوجه میشی؟
گفتم: احتمالا، جمله ی کمر شکنی بود.
گفت: آره، بخوای فکر کنی متوجه میشی خیلی عمیق هستش. برای من یک دانه رو مثال زد. یک دانه یک درخت میسازه و اون درخت یک دانه رو. این مثال رو گفت تا مفهوم جمله رو بیشتر درک کنم.
صحبت که به اینجا رسید گفتم: یه انرژی دارم حس می کنم نمی دونم خودتی یا یکی داره نگاه مون می کنه.
الهه گفت: منم همین حسو دارم، از جایی به بعد حس کردم خودم حرف نمی زنم.
گفتم: حس می کنم داری دوباره داری اوکی میشی. قبلا که باهات حرف می زدم انرژیت زیاد بود، نزدیک بود منو منفجر کنی، بعد از حمله های اخیر انرژیت کم شد. الان انگار داره دوباره اوکی میشه. مراقب خودت باش.
الهه گفت: آره، دارم حسش می کنم. چون دارم چیزی که توی ذهنم هست رو به ماده تبدیل می کنم. مسلما وقتی به ماده تبدیل بشه قدرتم بیشتر میشه.
این توصیف الهه منو شوکه کرد. گفتم: تا حالا ندیده بودم کسی اینقدر درست درباره اش حرف بزنه. دقیقا روندش همینه.
الهه گفت: متوجه منظورت نشدم.
گفتم: ما وقتی تمرکز می کنیم انرژی کاعنات رو به مواد درون بدن تبدیل می کنیم. خیلیا درباره ی مراقبه نوشتن ولی این جمله رو ندیده بودم. این یک توصیف خیلی روشن و دقیقه. می دونی چی برام عجیبه؟ که تو می تونی شهودت رو با یه ادبیات مناسب و قانع کننده و منطقی بیان کنی. این یه مهارت سطح بالاست. من این همه کتاب خوندم تا امروز ولی همچین جمله ی به درد بخوری نشنیده بودم. تو بار ها این کارو انجام دادی. جوری شده که نصف جمله ها و حرفام شده نقل قول های تو و استادای نوری.
کم کم صحبت مفصل مون تموم شد. ساعت 12 و نیم شب بود که دوباره به خواب رفتم. خواب های بسیار جالبی دیدم. خواب دیدم رفتم سراغ الهه تا صحبت کنیم. روحش می خواست چیزی بگه. شاید همون پیغام لمورا بود. درست نمی دونم. گفت: هدف روحیت محقق شده، فقط باید تا زمانی که رشد کنه صبر کنی. کار تمومه. تجسمت از این که هدف روحیت پتانسیل وقوع نداره اشتباهه. کار انجام شده. دونه ای که باید می کاشتی رو کاشتی.
نظرات
ارسال نظر