رمان بازگشت به لموریا 3| پست نود و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

.

ساعت نزدیک 4 صبحه و همین چند دقیقه پیش از خواب بیدار شدم. احساس می کنم طی جریان خواب، سیستم انرژیکیم تازه شد و دارم انرژی رو درون چاکراهام احساس می کنم. دیروز و دیشب در سطح فیزیکی کار بخصوصی انجام ندادم اما اتفاقات پر ماجرایی برام افتاد و چیز های جدیدی یاد گرفتم.

دیروز قبل از ناهار و با مهمونا، انرژیم دیگه کاملا تخلیه شده بود و دیگه توان صحبت با مهمونا رو نداشتم. بعد از ناهار برای استراحت به اتاقم برگشتم. به خاطر حضور مهمونا نخوابیدم چون گفتم ممکنه کاری پیش بیاد. برای همین مشغول بازی با تبلتم شدم. همسر مهمان مون رو به اتاقم آوردم و تابلو ها و مجسمه ها رو نشونش دادم. اون زنی جوان تر از خودم بود که چهره ی زیبایی داشت. چشم های خوش فرم مشکی، پوست درخشان. هیکلی بسیار خوش فرم. موهاشو با ماشین تراشیده بود و با لهجه ای که بهش می خورد ترکیبی از سوئدی و ترکی باشه صحبت می کرد. پارسا اون ها رو برای نشون دادن گلخونه مون به پشت بوم برد. همین حین، دیدم که دوستم الهه آنلاین شده و می خواد که باهام صحبت کنه. اما می دونستم انرژیم خراب شده و نمی تونم صحبت مفیدی داشته باشم. چیزی نگذشت که توی اتاقم به خواب رفتم. ساعت 9 شب بود که بیدار شدم. مهمون ها رفته بودن. خواب الهه رو دیده بودم.

طی پروسه ی خوابم دو بار دیدم که گفت: پیغامی از طرف لمورین ها داره.

از خواب پریدم و مستقیم سراغ مسنجر رفتم و از الهه پرسیدم: آیا اخیرا دریافتی از طرف دوستان لمورم داشتی؟ چون خواب دیدم میگی از طرف اون ها پیغامی داری. من منتظرشون هستم.

الهه گفت: نه خبری نیست، یعنی من خبری ندارم. حتما روحم خبر داره.

گفتم: دوباره منو برد سمت چشمه و تشنه برگردوند.

الهه خندید. گفت: حتما میاد بهت میگه. صبر داشته باش. ازش بخواه بیاد بهت بگه.

الهه از جریانات اخیر و دردسر ها و حملات روحیش گفت. ازم خواست وضعیت چاکراها و سیستم انرژیکیش رو ببینم. گفتم: مطمئن نیستم الان درست می بینم یا نه، حس می کنم هاله ات پاکسازی و تقویت بیشتری نیاز داره.

الهه دوباره خندید. گفت: آره منم همچین حسی دارم. دارم روش کار می کنم.

به الهه گفتم: می دونی چیه، من هر روز برای لمورا نامه می نوشتم. چند روز پیش گفتم من همه اش یادم میاد که شما قدیما به حرف من اهمیت ندادید و یادم میاد که لمورایی که باهاشون طی زندگی فعلی هم دیدار کردم همین طورن یعنی حرف من براشون اعتبار نداره. گفتم از این بابت ناراحتم و نمی تونم طی زندگی فعلیم ذهنمو مشغول این تجربه هایی کنم که اینقدر رنجم میدن. برای همین دیگه براتون نامه نمی نویسم که دیگه این چیزا یادم نیاد و گذشته برام مرور نشه و تمرکز کنم روی کارای فعلیم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...