رمان بازگشت به لموریا 3| پست هشتاد و چهارم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۷ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۱:۱۲ | ۰ دیدگاه.
دستشویی رفتن و استفاده از سرویس بهداشتی، یکی از کارها یا مهارت هایی هست که همون سال های اول زندگی یاد می گیریم و به تدریج تبدیل به کاری میشه که قادریم به سادگی انجامش بدیم. این کار و انجامش برای ما آدم ها مهم و حیاتیه چون که بدن ما هر روز ضایعاتی تولید می کنه که لازم داریم به شکل مدیریت شده ای از دست شوم خلاص بشیم. قطعا اگر می تونستیم و برامون مقدور بود ترجیح می دادیم همچین نیازی وجود نداشته باشه و بدن مون از این مسئولیت فارغ بشه اما فعلا به اون مرحله نرسیدیم و لازمه اینطور زندگی کنیم.
در سطح روانی و ذهنی هم ما نیاز های بسیار مشابهی داریم. زندگی روزمره باعث میشه لازم داشته باشیم یک سری ضایعات روانی و ذهنی رو برطرف کنیم. اما متاسفانه برخی از ما، این کار رو بعد از گذشت سال ها همچنان درست یاد نمی گیریم و باعث میشه مشکلاتی رو از نظر سلامتی تجربه کنیم. بیشتر انرژی های متراکم و حجیم منفی که درون سیستم انرژیکی تلمبار میشه، نتیجه ی همینه که ما طی یک بازه ی زمانی قابل ملاحظه، عمل دفع انرژی های منفی رو به درستی انجام ندادیم. امروز عصر یک مراقبه انجام دادم و بهم کمک کرد مقدار قابل توجهی احساس سبکی پیدا کنم. دوست داشتم می تونستم مراقبه ی بیشتری انجام بدم و به یکباره از شر تمام انسداد ها و انرژی های منفی ای که طی سال های طولانی زندگی جمع کردم خلاص بشم. پس کمی به روزمره ام رسیدگی کردم و دوباره فایل پاکسازی گوش دادم و کم کم به خواب رفتم.
توی خواب می دیدم که قصد دارم به دستشویی برم. یه دختر نوجوون یا حتی بچه بودم و هنوز درون خونه ی پدریم زندگی می کردم. متوجه شدم دستشویی توی حیاط حسابی کثیفه و افرادی قبل از من درونش خراب کاری کردن، سیفونو هم کثیف و خراب کردم و اصلا قابل استفاده نیست. من خیلی عصبانی شدم چون خیلی دستشویی داشتم و وضعیت دستشویی هم خراب بود. اومدم بیرون و به مادرم اعتراض کردم که این چه بلایی هست که سر دستشویی اومده؟
مادرم هم گفت که: باید صبر کنی تا درستش کنم.
منم قبول کردم و مشغول قدم زدن توی حیاط شدم. توی حیاط دیدم که یه خرگوش سفید و خاکستری حامله مشغول راه رفتنه و چون خیلی سنگینه و شکمش درشت شده، راحت هم نمی تونه راه بره و حرکتش کند شده. از یه طرف گربه ی سیاهی اطرافش پرسه می زنه و مشخصه که قصد داره بهش حمله کنه. از دست گربه عصبانی شدم و دوست نداشتم مزاحم خرگوش بشه. به سراغش رفتم. بهش گفتم: از خرگوش دور شو.
اما اون اهمیتی نمی داد و به نظر نمی اومد چندان هم بترسه.
شلنگ آب رو سمتش بردم و تکون دادم. گربه ی سیاه کمی ترسید ولی باز هم قصد فرار نداشت. تهدید آمیز تر باهاش برخورد کردم. اون هم دندوناشو نشون داد و خواست که بهم حمله کنه. همین که یه لگد توی صورتش خوابوندم از خواب بیدار شدم.
نظرات
ارسال نظر