رمان بازگشت به لموریا 3| پست هشتاد و یکم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۵ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۹:۱۹ | ۰ دیدگاهطبق معمول، نیلوفر الطاف خودش رو به سمت من جاری کرد و با حس ضایع شدن از خواب بیدار شدم. مفهوم خیلی از بخش های خواب، تا حد زیادی روشن بود. اما در مورد نیلوفر، خب اون برای من سمبل اون بخش از افکارم هست که همه اش باعث میشه حس خود کم بینی و گناهکار بودن داشته باشم و با دست خودم انرژی خودمو خراب کنم.
.
.
.
خواب میدیدم که توی اتاقم تنها هستم. از بیرون صدای خنده ی خونواده ام میومد که مشغول تلویزیون تماشا کردن بودن. مشغول کار با کامپیوترم بودم. انیمیشن کوتاهیی رو می دیدم که ظاهرا خودم درستش کرده بودم. از عمیق ترین احساس قلبیم.
توی این انیمیشن تصویری از مرگ رو کشیده بودم. خودم رو توی تابوت کشیده بودم. موهای کوتاه مشکی رنگم با فر و موج های کودکانه ای اطراف صورتم ریخته بود. لباس آبی روشن تنم بود.
صدایی از ابعاد بالای هستی رو حین نگاه کردن به انیمیشن شنیدم. ازم پرسید: از مرگ می ترسی؟
گفتم: بله، خیلی می ترسم.
صدا گفت: چرا؟ مرگ که ترس نداره.
گفتم: از روزی می ترسم که بمیرم و کسی به کمکم نیاد و روحم رو همراهی نکنه و همینجا گم بشم و تنها بمونم.
هاله ی 4 فرشته رو دیدم. انرژی گرم و اطمینان بخشی داشتن. گفتن: تو بار ها با ما مکاتبه کردی، بار ها ما رو دیدی و به نامه هات جواب دادیم، چرا می ترسی که زمان مرگ تنهات بذاریم؟
درد عمیقی رو توی قلبم احساس کردم. با گریه ی شدیدی گفتم: آدم ها، اونا این ترسو درونم ایجاد کردن. برخی از اون ها که چشم ازم بر نمی داشتن، توی سخت ترین لحظه ها، وقتی که ازشون کمک خواستم صدامو شنیدن. می خندیدن و می رفتن و متوجه می شدم من پیش اون ها همیشه تنها بودم.
توی خواب دیدم که دوربین روی صورت و چشم های جسدم رفت که درون تابوت خوابیده بود. چشم ها باز شد. درست شبیه چشم های کالبد زمینیم بود. سفیدی چشم هام به خاطر مرگ یا گریه کمی سرخ شده بود. اما چیزی فرق داشت. چشم هام به رنگ آبی روشن بود. آبی روشن بسیار زیبا.
دیدن این خواب خیلی خیلی خوشحالم کرد. اون 4 فرشته مثل 4 دوست خوب کنارم بودن. خیلی احساس شادی و خوشبختی داشتم.
حین خواب، اون انیمیشن کوتاه تموم شد. باید فایل های اضافی رو از صفحه ی کامپیوترم پاک می کردم. در دنیای واقعی هم هر وقت انیمیشن و از این جور فایل ها درست می کنم، کلی فایل اضافی به وجود میاد که لازمه حذف کنم. توی خواب هم همین کارو کردم.
.
.
نظرات
ارسال نظر