رمان بازگشت به لموریا 3| پست هفتاد و نهم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۵ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۹:۱۸ | ۰ دیدگاه.
.
از طرف ارغوان به دوستای لمورم
سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه. قصد داشتم دیشب این نامه رو براتون بنویسم اما خوابم برد و بعدشم کمی مشغول کارام شدم. بعدشم صبحونه خوردم. برای صبحونه کمی کیوی رو با پوست خوردم البته با حلوای ارده ای گذاشتمش لای نون. یه آبنبات چوبی هم خوردم. شربت توت فرنگی رو توی شیشه شیر خوردم، قصد داشتم یه پاستیل توت فرنگی رو با نون بخورم که دیگه دلم برای پارسا سوخت، گفتم اگر به خاطر این وضع خوراکی خوردنم بمیرم، بنده خدا تنها میشه. همین الانشم فکر کنم خیلی از دستم عاصیه.
دیروز ظهر مدلی رو روی کاغذ آوردم که فکر می کنم الگوی خوبی برای تصویرگری و تشریح کارت های بازیه. 7 کنش رایج رو از بین تمام کنش هایی که تا حالا توی خواب ها دیدم انتخاب کردم و هر کدوم رو به یک چاکرا نسبت دادم. مطمئن نیستم این ها انتخاب نهاییم باشه. مثلا جشن تولد گرفتن رو به چاکرای ریشه نسبت دادم اما مطمئن نیستم این بهترین سمبل باشه. یا مرگ رو به چاکرای تاج نسبت دادم. در هر صورت من به تمرکز و مراقبه و رویابینی و نوشتن تعبیر خواب روان شناسی ادامه میدم تا ببینم چی پیش میاد. این کنش ها، خوبیش اینه که بهم کمک می کنه راحت تر کارت های بازی رو تصویرگری و تشریح یا معرفی کنم.
وقتی با شما صحبت می کنم یا به نحوی احساس می کنم ارتباط قلبیم با شما شدید تر شده، حس می کنم همه چیز برام تازگی داره و روز اول پا گذاشتنم به این دنیاست. همه چیز برام شگفت انگیز و عاشقانه و ماجراجویانه میشه. گاهی احساس می کنم شما منو فراموش کردید یا خودتونو ازم دور کردید اما وقتی انرژی های منفی رو درون خودم از بین می برم و سعی می کنم با شما همسو بشم، می بینم که شما انگار همیشه همونجا هستید و از حال من و امثال من بی خبر نیستید. خیلی دلم برای شما تنگ شده و فکر این که باید بخشی از وقت و انرژیم رو صرف مواجهه با تجارب این دنیا و مسائلی کنم که مشوش، دلهره آور یا خطرناک و پر ریسکه، باعث میشه دلتنگی و بی قراریم برای شما افزایش پیدا کنه.
وقتی خودم رو همسو با شما می بینم حال آدمی رو دارم که لقمه ای گنده تر از دهنش برداشته و عاشق موجوداتی شدم که قلبم گنجایش به دوش کشیدن ادعای عاشقی شون رو نداره.
امروز داشتم مطلبی در مورد آناتومی افسردگی می خوندم. می گفت گاهی اوقات، افسردگی به این خاطر پیش میاد که آدمیزاد میاد و عشق و عواطفش رو بیش از حد صرف دیگری می کنه و زمانی که تحمل پذیرش شکست رو نداره یا از انرژی خالی میشه، از ارکان دیگه ی روانش انرژی قرض می گیریه یا می دزده یا شروع می کنه به انتقاد های تند و تیز از زمین و زمان و دیگران.
این توصیفات برام کاملا آشنا بود اما به یاد شما و موجوداتی مثل شما هم افتادم. و غبطه خوردم. به این غبطه خوردم که چطور می تونید اینقدر از عشق و محبت خودتون به دیگران ببخشید و باز هم زیبا و سرشار باشید.
از زمانی که به بیداری ذهنی رسیدم تا الان، بیشتر از همه با چشم قشنگ به عنوان یک موجود فرابعدی صحبت داشتم و از احساسات و درونیاتش سعی کردم چیز هایی رو درک کنم. من با چشم قشنگ و راهنمایانم گاها رفتار های خیلی بدی داشتم، اما هنوز هم می تونم حس کنم که به من کمک می کنن و به حال خودم رها نشدم.
نظرات
ارسال نظر