رمان بازگشت به لموریا 3| پست هفتاد و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

به داخل خونه برگشتم. مادرم گفت: دیر وقت بود، بهتر شد که نرفتی.

خونواده ام داشتن شام می خوردن. برای شام سبزی پلو با مرغ داشتیم. گرسنه بودم اما دنبال بشقابی بودم که مرغ نداشته باشه. به مادرم گفتم: دوستای فضائیم خواستم که فعلا نرم. گفتن من هر چقدر هم سعی کنم از خودم محافظت کنم، اون بیرون در حال حاضر خیلی آلوده است و بیماری های ویروسی رایج شده. گفتن طریقه ی مدیریت آدما مثل اینه که بخوای توی کلاس مهندسی مکانیک، کتاب دوران مهد کودک رو تدریس کنی، یا بخوای یه کارخونه ی بزرگ رو با یه گجت ساده مدیریت کنی. من باید فعلا از خودم مراقبت کنم و دنبال ماجراجویی های پر ریسک نرم.

این خواب برای من نماد اینه که باید مراقب باشم که خودم رو بی گدار در معرض افکار و اخبار بیمارگونه و امواج منفی شون قرار ندم. یکی از دلایلی که علاقه ای به شبکه های اجتماعی و مسنجر ها ندارم اینه که این شبکه ها کاربرد های زیاد و مدیریت ضعیف دارن و آدم درون این شبکه ها امنیت روانی نداره و افراد می تونن به راحتی از همدیگه سو استفاده کنن.

امشب باید نامه ای برای لمورین ها بنویسم و در مورد کارت ها باهاشون صحبت کنم. بقیه ی انرژی مو هم باید بذارم پای پیشبرد کارام.

.

.

.

پسر جوان و ناشی ای که پالتوی براق و بلند مشکی پوشیده بود، به مافوقش گفت: بهش میگن جک دار، تو قطعه که توی سر شماست و مدام به شما دستور میده. شما خجالت نمی کشید که همچین چیز هایی توی سر شما زندگی می کنه؟ چون توی یه سر، جا برای اون ها خیلی کمه.

مافوق خندید. دور یک میز پایه کوتاه، روی کف اتاق تنگ یک هتل، با زیر دستاش نشسته بود و با دقت به پسری که داشت این حرف رو می زد نگاه کرد و خندید اما بعد به سرعت جدی شد.

گفت: آره، جا برای اون ها کنه، خوب توی چشمام نگاه کن تا با ذهن ما آشنا بشی. انسان؟ انسان اصلا چی هست؟ هی فلانی تو بگو انسان اصلا چی هست؟

این سوالی بود که ذهن اون پسر سرکش رو به خودش مشغول کرده بود. متوجه شده بود که داره برای موجوداتی کار می کنه که ظاهر شون شبیه انسانه اما در باطن دیگه انسان نیستن. ساختار ذهنی اون ها ساده تر بود اما برای کار بخصوصی تجهیز شده بود. برای پلید بودن. پسرک توی چشم های رئیسش خیره شد. اون دو انرژی یا ماهیت رو دید. هر دو منفی بودن. دو قطب منفی و کاملا مشابه. دو قطبی که هر دو یک کار کاملا مشابه رو دستور می دادن. اون ها فقط دستور به پلیدی می دادن و کاملا مشابه نیمه ی تاریک وجود شخصیت بودن. مثل اینه که بیان تمام خوبی ها وجودتو بگیرن و یک کپی از پلیدی ها، سیاهی ها و عادت های بیمارگونه و مریضت رو به رو به روی نیمه ی سیاه وجودت قرار بدن. اون ها این کار رو زمانی انجام میدن که مطمئن شن به اندازه ی کافی با نیمه ی روشن وجودت جنگیدی و بخش زیادیش رو آلوده کردی. وقتی مطمئن شن تا حد زیادی بهش غلبه کردی. اون وقت می تونن ازت بگیرنش. برای همینه که وجود همزمان جسم جک دار باعث میشه فضا برای زندگی این دو ماهیت تنگ بشه. چون چیزی مازاد بر ظرفیت فرده.

پسرک به جواب سوالش رسیده بود. فهمیده بود که چرا اربابانش معروف هستن به موجوداتی که دیگه انسان نیستن بلکه ماهیت ساده تری دارن. اما این فهمیدن براش گرون تموم شد. ماده ای اسیدی با فشار از چشم های ما فوق سنگ دلش بیرون ریخت. حجم زیادی داشت، تقریبا 4 لیتر. و تمام سر تا پای پسرک سوخت. صحنه ی واقعا نفرت انگیزی بود. ناگهان این صحنه رو دیدم. من اون جا حضور نداشتم اما انگار توی ذهنم سوالی در مورد ذات این موجودات مطرح کرده بودم و در جواب، دنیا این تصویرو رسوند.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...