رمان بازگشت به لموریا 3| پست هفتاد و دوم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۵ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۹:۱۲ | ۰ دیدگاهدر نهایت فکر می کنم حق من هست که از حال و احوال و وضعیت روان دوستان قدیمی خودم با خبر باشم. لطفا من رو بی خبر نذارید. بی خبری از شما خیلی منو می تونه رنج بده طوری که گاهی احساس می کنم دارم ارتباطم رو با جریان زندگی از دست میدم و با روحم بیگانه میشم. خیلی خیلی و حتی شاید خیلی بیشتر از تمام گذشته ها دوست تون دارم. گاهی با خودم فکر می کنم دیگه توان زندگی در کنار شما رو ندارم چون دیدن ذره ای از آزردگی شما یا مکدر کردن اوقات شما حتی به صورت ناخواسته، باعث میشه وجودم تبدیل به خاکستر بشه و با اشاره ای (قبل از این که لباس تنم فرصت تکون خوردن پیدا کنه) تماما فرو بریزم.
.
.
.
توی خواب می دیدم که به مدرسه رفتم. اون روز دوست داشتم هر جور شده سوالی از معلمم بپرسم. حدودا 15 سال سن داشتم یا شاید هم کمتر. معلم ما یک خانوم جوان بود و با مبحث روح هم تا حدی آشنایی داشت و سابقا به سوال هایی در این زمینه بهم پاسخ های خوبی داده بود. اون روز خانوم معلم داشت سوالات درسی از ما بچه ها می پرسید.
وقتی به من رسید گفتم: خانوم من جواب سوال شما رو نمی دونم. من امروز سوالی از شما دارم. موضوعی هست که از دیشب خیلی ذهنم رو مشغول کرده.
خانوم معلم گفت: بپرس
و کتابشو بست.
با دقت مشغول تعریف خوابی شدم که توی لایه ی قبلی خواب هام دیده بودم. گفتم: خانوم، من توی کتاب امی کودک کهکشانی، سابقا خوندم که توی سیارات پیشرفته خبری از موجوداتی مثل مار و عقرب و عنکبوت نیست. من دیشب توی خواب دیدم که درون سیاره ای هستم که به کل با زمین متفاوته و از نظر سطح تکاملی، چند پله از زمین هم کمتر تکامل یافته بود. من درون اون سیاره، به تازگی متوجه قدرت های متافیزیکی شده بودم و نمی دونستم چطور باید از این قدرت ها استفاده کنم. کنجکاوی من باعث شد به خودم آسیب بزنم و رنج به سراغم اومد. اون یک عنکبوت بود یا بهتره بگم توی این خواب، در ظاهر یک عنکبوت خیلی کوچیک ظاهر شده بود. یک روز پیش این عنکبوت رفتم و بهش گفتم: استاد عنکبوت عزیز، من توی این دنیا خیلی خیلی احساس تنهایی دارم و از دست آدم ها و کاراشون و زخم هایی که روی قلبم هست خیلی عذاب می کشم، اگر تو نبودی نمی دونستم که چطور با این اتفاقا کنار بیام.
نظرات
ارسال نظر