رمان بازگشت به لموریا 3| پست هفتادم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

ساعت 2 شبه و مشغول مرتب کردن میز کارم بودم. همچنین مشغول پاکسازی چاکرای گلوم هستم و احساس می کنم انرژی های دفن شده ی سنگین دارن خودنمایی می کنن و ذره ذره از کالبدم خارج میشن. سعی می کنم بهشون توجهی نکنم و آرامش خودم رو حفظ کنم تا پروسه ی پاکسازی تموم بشه. کتابی در مورد روان شناسی رو به سر انجام رسوندم اما نمی دونم برای انتشار آماده اش کنم یا نه؟ دو دل هستم که محتوای بیشتری بهش اضافه کنم یا فعلا به همین مقدار بسنده کنم؟ گرچه فرقی به حال من نداره و مطالعاتم رو به صورت زنجیره وار ادامه میدم و مرتبا منتشر می کنم تا در دسترس دیگران هم قرار بگیرن. کلا هر بار این بخش جمع بندی و مرتب کردن کتاب برای انتشار، داستانی داره و منو گیج و سردرگم می کنه.

بهترین تجربه ی امروزم زمانی بود که بعد از نوشتن چند صفحه از مقاله ام، کف زمین دراز کشیدم و آهنگ ماده ی سیاه رو گوش می دادم.

Hafez nazeri & shahran nazeri _ madeye siyah (fasle 1 afarinesh)

فکر نمی کنم تا بحال اینقدر کامل تونسته باشم با فراز و فرود های یک موسیقی و اصواتی که از حنجره ی یک انسان ساخته میشه انرژیم رو هم سو کنم. اما وقتی به این موسیقی گوش می دادم احساس می کردم که اصوات و تمرکز روی ریتم باعث میشه انرژی درون ذهنم به گردش در بیاد. به زودی وارد فاز خلسه شدم. چیز بخصوصی از محتوای خلسه ام به یاد نمیارم. فقط می دونم که به میدان وسیعی وصل شدم که من رو از جسم و انرژی های سطح پایین و افکار منفی و تاریکی خلاص کرد و وقتی مجددا به جسمم برگشتم، جسمم رو شفاف تر و خوش آیند تر از گذشته دیدم. معمولا این طور تجربه ها رو دیر به دیر می تونم داشته باشم. در سطح فیزیکی، زمان رخ دادن شون خیلی کوتاهه اما حسی که بهم میدن خیلی ژرف و مفصله و نمی تونم به راحتی فراموش شون کنم. باید که قبل از تموم شدن انرژی امشبم و رفتن به دنیای رویابینی، نامه ای برای دوستانم بنویسم و حال شون رو بپرسم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...