رمان بازگشت به لموریا 3| پست شصت و ششم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۴ | ۰ دیدگاه.
ساعت نزدیک 8 شبه. عصر بعد از انجام کارهام داشتم با فایل فرشته ی روز یکشنبه میکائیل مراقبه می کردم که به خواب عمیقی رفتم. من تابحال مراقبه ی عمیق و خاصی با این فرشته انجام نداده بودم اما امروز احساس متفاوتی داشتم. رنگ ها و ارتعاشات این فرشته زرد و طلایی بود. این رنگ مرتبط با چاکرای سوم هست. این چاکرا اعتماد به نفس و احساسات وابسته بهش مثل حس قدرت، محافظت و اقتدار رو تقویت می کنه. برای همینه که حفاظ های روحی اغلب به رنگ زرد یا طلایی هستن. افرادی که این رنگ درون هاله شون واضح و زیاده معمولا نفوذ و تاثیر گذاری و اعتماد به نفس زیادی دارن. مثل چشم قشنگ یا پارسای خودمون. اولین مواجهه ی من با این هاله البته چندان جالب نبود. اوایل بیداری ذهنیم بود و من فرد ناشی و سردرگمی بودم. یک شب خواب دیدم که درون باغی مشغول قدم زدن هستم. حس می کردم باغ های نزدیک خونه ی خودمون بود. وقتی از اون مسیر های تاریک وسط باغ ها رد میشدم انرژی ای ناخوش آیند از گذشته ای نه چندان دور رو دیدم. دیدم که یکی از مرد های محله ای که درونش زندگی می کردیم و سابقا علاقه داشت با من ازدواج کنه، شاد و سرحال مشغول انجام کاریه. این مرد طبعی فتنه گر و سلطه طلب داشت و به هیچ عنوان علاقه ای بهش نداشتم. توی خواب دیدم که این مرد به اون باغ اومده بود و وارد قبرستون کنار باغ ها شد و کاغذ هایی رو دفن کرد. کاغذ هایی که درون شون طلسم هایی در مورد من نوشته شده بود.
حین قدم زدن درون باغ، مرد جوانی رو دیدم. متوجه نبود که خوابه و داره درون دنیای خواب ها قدم می زنه. اما انرژی بدی نداشت. با هم صحبت می کردیم و تصمیم گرفتیم که از محدوده ی باغ ها بیرون بریم. اما زمانی که خواستیم از اون محدوده خارج بشیم به تک اتاقی رسیدیم که شبیه یک مغازه یا حجره بود. انرژی بسیار منفی و پلیدی داشت و من این انرژی رو به صورت یک موسیقی دلهره آور و موذیانه می شنیدم. راه خروج به وسیله ی دیواری نامرعی بسته شد. دست پسری که همراهم بود رو گرفتم و با هم روی دیوار بلند نیمه مخروبه ای پریدیم که رو به روی اون مغازه بود. چیزی مثل طاقچه در قسمت بالایی دیوار بود. من و اون پسرک درون اون طاقچه نشستیم و توی فکر فرو رفتم که حالا چطور از این وضعیت نجات پیدا کنیم.
به اون مغازه نگاه کردم. دختر جوانی ازش بیرون اومد. هاله ی زرد رنگ بسیار قوی ای داشت اما این هاله نه از عشق بلکه از دروغ گویی و رذالت و کینه و نفرت پر شده بود. وقتی به هاله اش دقت کردم متوجه شدم که این دختر برای یک جادوگر مذکر کار می کنه و حالا مامور شده تا به من حمله کنه چون اون جادوگر همون فردیه که اون طلسم رو بر علیه من نوشته و از این طریق کاسبی می کنه و روزگار می گذرونه. اون دختر که قصد حمله به من رو داشت احتمالا یک انسان نبود.
نظرات
ارسال نظر