رمان بازگشت به لموریای 3| پست شصت و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

اومد و پیشم روی کف اتاق نشست. ازم پرسید: ارغوان تو با مسیری که انتخاب کردی چیز های زیادی هم به دست آوری اما آسیب های زیادی هم دیدی. من درک می کنم و می بینم که حالت کاملا خوب نیست. تو انتخاب کردی تا جای ممکن از امکانات اطرافت استفاده کنی و ایده هایی رو درست کردی که البته منفعت های زیادی برات داشت و آرامش الانت رو مدیون این دونه هایی هستی که زودتر کاشتی. می خوام بدونم از نظر تو اینطور زندگی کردن در مجموع ارزشش رو داشت؟ آیا به نظرت سودی که به دست آوردی به این همه درد و رنج و آسیب دیدن می ارزید؟ باید بالاخره یک نتیجه گیری و جمع بندی انجام بدیم، درسته؟

حرف های دخترک برام خیلی جالب بود. از جام بلند شدم. به سمت در اتاق رفتم و به آرومی بستم اش تا نه انرژی های منفی وارد اتاق بشه و نه موجودات مزاحم و سو استفاده گر صدامو بشنون. ظرفی گوشه ی اتاقم بود. پر از ترشی های خاص و نسبتا شیرینی که خودم درست کرده بودم و سال ها روی سرکه اش کار کرده بودم. یک سرکه ی کهنه با طعم و عطر منحصر به فرد بود. مقداری ترشی در آوردم. به دخترک تعارف زدم و خودم هم مشغول خوردن ترشی شدم. همین طور که تکه هویج ترد و خوش طعمی رو مزه مزه می کردم گفتم: میدونی رفیق منم زمانی که این مسیر رو شروع کردم مطمئن نبودم. ولی تجربه رو جز با طی کردن مسیر های مختلف نمیشه به دست آورد. هر چقدر هم کتاب خوبی و سر کلاس های مختلف بشینی، چیز بسیار با ارزشی به اسم تجربه رو بهت نمیدن. من از چیز هایی که در نهایت به دست آوردم به اندازه ی خوده تجربه لذت نمی برم. انگار راستی راستی همون تجربه است که مهمه نه این که در نهایت پیروز میشی یا شکست می خوری.

توی خواب دیدم که در اتاق باز شد. نیلوفر هنوز یه دختر بچه ی بازیگوش بود. وارد اتاق شد تا سر به سرم بذاره. کاسه ی ترشی توی دستمو دید. گفت: این چیه؟ از کجا آوردیش؟

گفتم: خودم درستش کردم، ازش بخور ببین چقدر خوشمزه است.

نیلوفر از ترشیم خورد. چقدر هم خوشش اومد. غر غر کنان پیش مادرم می رفت و می گفت: مامان ما چرا از این ترشیا درست نمی کنیم؟ چرا همیشه سرکه های بی مزه و سبک می ریزیم؟ من این سرکه ای که ارغوان درست کرده رو دوست دارم. بیا ما هم ازینا درست کنیم.

.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...