رمان بازگشت به لموریا 3| پست شصت و چهارم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۳ | ۰ دیدگاهاون پسر شگفت زده شد و از مقاله ی من هم بسیار خوشش اومد. ازم پرسید چرا این مقاله رو منتشر نمی کنم تا همه در مورد این موضوعات اطلاع کسب کنن؟ گفتم: من برای تکمیل این مقاله به کمک آدمی با آگاهی و درک و جهان بینی تو نیاز دارم.
اون پسر علاقه مند شد تا با هم بیشتر آشنا بشیم. لحظه ی آخر که درباره ی هویت واقعیم بهش گفتم بیشتر هم تعجب کرد و انگار منو شناخت. اما خب چیز بیشتری یادم نمیاد چون خواب به سرعت ورق خورد. دیدم وارد راهروهایی شدم. راهروهایی از یک دنیای مجازی. اونجا آرشیو 3 بعدی ای از اینترنت و دنیای مجازی ما آدم ها بود. به گذشته رفتم. به خیلی سال پیش. به جایی که تارسک، خیال پردازی ها و آرزو هاشو نوشته بود و حالا دیگه خبری از تارسک نبود و حتی لینک محتوایی که تارسک تولید کرده بود مرده بود و صرفا یک سری صفحات مرده و دفن شده ازش پیدا میشد. به یکی از صفحات نگاهی انداختم. درون این صفحه یک عکس متحرک از یک دختر و پسر عاشق گذاشته بود. دخترک موهای فرو مشکی کوتاه و زیبایی داشت. لاغر و سفید و معصوم بود و لباس یقه اسکی یاسی رنگی پوشیده بود. این دختر یک نقاش رمانتیک بود. پسر هم صورت سفید و جذاب با چال لپ ژرفی داشت. موهاش مشکی بود و هودی جذاب مشکی رنگی هم پوشیده بود.
دخترک مشغول نقاشی کشیدن از این پسر زیبا بود که لحظه ای محوش میشد و پسر هم لبخند می زد و دختر رو بغل می کرد و می بوسیدش. تارسک زیر این عکس نوشته بود: من و دلبرم
ولی تارسک دیگه اون مسیر رو رها کرده بود.
نه تنها به دلبر و عشق نرسیده بود بلکه حتی خبری از خودش درون مسیر نبود.
صدایی منو از این دنیای مجازی بیرون کشید. خودمو توی اتاق کارم دیدم. پشت میز کار و خروار ها کاغذ و خرت و پرت هایی که به کمک شون دنیای آدم ها رو مطالعه می کردم. کمی پیر و پریشون شده بودم اما حالم که خیلی خوب بود. دنیای اطرافم رو خیلی واضح تر می دیدم. از سیاهی و سفیدی، بدی و خوبی، خصلت های منفی و مثبت، هیچ کدوم برام مجهول و اضطراب آور نبودن.
جلوی پنجره ی اتاقم دختری سفید و لاغر اندام رو دیدم که پیراهن یقه اسکی یاسی رنگی پوشیده بود و موهای کوتاه و مشکی فری داشت. فکر کردم نیلوفره اما حالا حس می کنم اون دقیقا نیلوفر نبود. درست مثل دختر توی اون عکس متحرک بود. می خواست باهام حرف بزنه.
بهم گفت: ارغوان... (جمله نامفهوم بود)
گفتم: متاسفم، نمی فهمم چی میگی.
دوباره جمله شو تکرار کرد. اما باز هم درس نفهمیدم چی میگه. صداهای اضافی زیادی توی سرم می شنیدم که انگار اون دختر نمی شنید. متوجه شدم یک روح جوانه و هنوز خیلی از انرژی های سطح پایین رو حس نمی کنه.
بهش گفتم: بهتر نیست چند قدم نزدیک تر بیای تا راحت تر صحبت کنیم؟
نظرات
ارسال نظر