رمان بازگشت به لموریا 3| پست شصت و سوم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۲ | ۰ دیدگاهمثل همیشه سوالات زیادی برای پرسیدن دارم اما بهتر دیدم که فعلا در مورد کارهایی که روحم بهم سپرده فعالیت کنم و به نتیجه برسونم شون. می خوام طی روز های آینده کمی بیشتر با فایل های صورتی مراقبه انجام بدم. طی چند ماه اخیر از فایل ها استفاده نمی کردم. گرچه سعی می کردم مراقبه داشته باشم و دوستان مون هم کمک می کردن اما مطمئن نیستم درون سیستم انرژیکیم وضعیت رو به راه باشه. بیشتر دوست دارم با فرشته ها مراقبه کنم. از بین تمام مانترا هایی که تا الان شنیدم، Shanti و om رو بیشتر دوست داشتم. با فرکانس مادر زمین هم می خوام مراقبه کنم. این کار بهم حس هم دردی و تعلق بیشتر میده و کمک می کنه به وضعیت اطرافم بی تفاوت نشم.
با همه ی این اوصاف، کسب اون دسته از مهارت هایی که کمک می کنه روان انسان ها رو درک کنم و باهاشون به شکل مفید تر و بهتری ارتباط برقرار کنم اصلا ساده نیست و رو به روی خودم یک مسیر بسیار طولانی و پیچیده رو می بینم تا بتونم به اون موضعی که مد نظر دارم برسم. درست هم نمی دونم این مهارت ها رو از کجا و چطور باید به دست بیارم. انگار یه چیز هایی هست که فقط باید باهاشون مواجه بشی تا بتونی ماهیت شون رو درک کنی. آدم تا خودش نشینه و از ابزار نقاشی استفاده نکنه، نمی تونه خیلی از تجارب مربوط به نقاشی رو درک کنه، حالا هر چقدر هم دیگران در مورد نقاشی و تجاربی که درونش هست صحبت کنن. بعضی اتفاقات بدی که حین زندگی برام افتاد و موقعیت هایی که درونش قرار گرفتم خیلی فاجعه، آزار دهنده و منزجر کننده بود اما گاهی با خودم فکر می کنم اگر درون این موقعیت ها قرار نمی گرفتم چی می خواست بهم کمک کنه تا این درد بخصوص رو درک کنم یا زشتی یک رفتار یا طرز فکر رو بفهمم؟
بیشتر از این وقت شما رو نمی گیرم. وقت شما بخیر باشه.
.
.
.
ساعتی با یک آوای om مراقبه کردم و سبک تر شدم و کم کم به خواب رفتم. توی خواب می دیدم که به صورت ناشناس وارد یک بخش از جامعه شدم. خودمو در قالب یک پسر معرفی می کردم و به راحتی تحقیق می کردم و مقالات جدید می نوشتم. درون آدم ها رو می دیدم و با هر فردی که به نظرم آمادگی داشت و ازش خوشم می اومد مشغول صحبت می شدم. با هم پروژه های تحقیقاتی، بازی سازی یا ترجمه انجام می دادیم. من در مورد روان و مهارت های روانی بهشون یاد می دادم و اون ها چیز هایی که بلد بودن. مرد جوانی رو دیدم که سال ها پیش یک بار ملاقاتش کرده بودم. درونش رو زیبا دیده بودم اما می دونستم مشکلات روانی خاصی هم داره و معاشرت فکری باهاش خالی از ریسک نیست. اون برنامه نویس با استعدادی بود. همیشه آرزو داشتم جرات اینو داشتم باهاش معاشرت کنم و ازش سوالاتم در مورد برنامه نویسی رو بپرسم. امشب دیدمش. درون همون بخش از جامعه بود که درونش قدم می زدم و کنجکاوی می کردم. به سراغ این پسر رفتم تا باهاش صحبت کنم. بهش یه مقاله ی کوتاه نشون دادم و ازش یه سوال پرسیدم و خواستم ببینه با تجربیات و علمش همپوشانی داره یا نه.
نظرات
ارسال نظر