رمان بازگشت به لموریا 3| پست شصت و دوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

من که اصلا علاقه ای به شنیدن این حرف نداشتم آشفته شدم و گفتم: این غیر ممکنه. من پارسا رو دوست دارم. این همه برای پیدا کردنش تلاش کردم!

مادرم گفت: با تقدیر نمیشه مبارزه کرد. اگر باور نمی کنی بیا و خودت ببین.

تونستم وارد ذهن مادرم بشم و تصاویر رو ببینم. اول توی یک محیط اشباع شده با رنگ خردلی، یک دیسک چرخان رو دیدم. روی این دیسک، خطوط برجسته ای وجود داشت که نقش های انتزاعی و ساده ای رو ترسیم کرده بودن. چهره ی پارسا رو دیدم. بعد هم چهره ی نیلوفر. بعد 3 تا قلب درشت دیدم. هر چه به این دیسک نگاه کردم خبری از من نبود.

فضای خردلی کم کم از بین رفت. دیسک و خطوطش وارد پهنه ی کیهان شدن. دیگه خبری از رنگ خردلی نبود. دیسک کاملا شفاف و بی رنگ شده بود اما حضورش رو درون پهنه ی آسمون حس می کردم و می دیدم که چطور شکل های رسم شده ی روی دیسک، به ستاره ها متصل میشن و تقدیر منو شکل میدن.

از ذهن مادرم خارج شدم. نباید عصبانی می شدم اما غلبه ی احساسات و حس خشم از تقدیری که برام درست می کرد باعث شد که با عصبانیت رستوران رو ترک کنم. به حیاط خونه رفتم و منتظر نیلوفر موندم.

نیلوفر به خونه برگشت. به چشمم خیلی زیبا و جذاب بود. بدن فوق العاده جذاب و برجسته ای داشت و لباس های چسبون پوشیده بود. موهاش برعکس همیشه بسیار صاف و براش و مشکی بود و پوستش هم صاف و سفید.

باهاش گلاویز شدم و همین طور که کتک اش می زدم از خواب بیدار شدم. خواب خوبی نبود اما درس خیلی مهمی داشت. پارسا برای من سمبل زیبا ترین و عاشقانه ترین چیز هایی هست که می تونم توی این دنیای بزرگ داشته باشم من جمله آرامش. اما این خواب داشت می گفت: اگر به درگیری های فکریت ادامه بدی، ممکنه این آرامش رو از خودت بگیری. تو می تونی آینده ی خودت رو بسازی و کیفیاتی رو تجربه کنی که حقیقتا آرزو داری.

.

.

.

از طرف ارغوان به دوستای لمورم

سلام وقت شما بخیر باشه. خیلی خوشحالم که می تونم دوباره نامه ای برای شما بنویسم. به یاد ندارم آخرین بار کی برای شما نامه ای نوشتم و محتوای نامه چی بود. دلتنگی آدم رو وارد قلمرو هایی می کنه که هر ساعتش ممکنه سال ها طول بکشه. امروز روز خوبی رو سپری کردم. گرچه در طول شب بنا هست کار کنم چون بیشتر روز رو خواب بودم. امروز توی خواب حسابی کتک کاری کردم. منی که اگر غذامو از دستم بگیرن اهمیت نمیدم به خاطر پارسا گلاویز شدم. راستش حس خوبی نبود. ترجیح می دم توی خواب هام آدم قدرت مند تری باشم.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...