رمان بازگشت به لموریا 3| پست شصت و یکم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۱ | ۰ دیدگاهساعت نزدیک 9 شبه. چند ساعتی هست که از خواب بیدار شدم. شام درست کردم، شام خوردیم و حالا برگشتم که دوباره کارهامو انجام بدم. امروز با کمی درگیری فکری به خواب رفتم. سعی می کردم ذهنمو متوجه کارهام کنم اما فکر آینده و حتی این که بعد از مرگ چه اتفاقاتی برام میوفته کلافه ام کرده بود. گذشته هم اذیتم می کرد. بخصوص آدم هایی مثل تارسک که آزارم دادن و می ترسم دوباره ببینم اش و مزاحم زندگیم بشه. با همه ی وجودم ازت بیزام تارسک. با همه ی وجودم ازت نفرت دارم.
توی خواب می دیدم که صاحب آشپزخونه ای هستم و هر روز مقدار زیادی غذا درست می کنم. از منابع و سرزمین های مختلف برام محموله های غذایی می رسید و در مورد تهیه ی مواد اولیه هیچ مشکل یا کمبودی نداشتم. غذا فروشی ای داشتم و این غذا ها رو می فروختم و از این طریق زندگی خوبی داشتم.
جالبه که قبل از خواب به این موضوع هم لحظاتی فکر کردم. به این فکر می کردم که این انرژی هایی که در قالب خوراکی ها درون خواب ظاهر میشن. در اصل بهتره چطور به دست بیان؟ ما آدم ها بهتره به چه شکل به دنبال دریافت خوراکی های فکری باشیم؟ چون گاهی خواب هایی در مورد گرسنگی و بد بودن غذا می بینم. ولی آگاه نبودم که باید بعد از دیدن همچین خواب هایی، از چه طریق کمبود به وجود اومده رو برطرف کنم. مثلا با خودم فکر می کردم این که برم یه کتاب جدید پیدا کنم یا موسیقی خوب گوش بدم کافیه؟
چیزی که از این خواب فهمیدم اینه که بهترین خوراکی از طریق همسویی با جریان حاکم بر تمام هستی به دست میاد. زمانی که تمام کائنات برای ما الهام بخش میشه و به نفع تمام این جریان زندگی می کنیم، این جریان به خودی خود، خوراک فکری ما رو تامین می کنه. نه تنها کمک می کنه خودمون رو از الهامات و شهودات و افکار ارزشمند غنی کنیم بلکه حتی می تونیم به صورت داوطلبانه به دیگران کمک کنیم تا خوراک فکری ای که فرصت یا علم و معرفت تهیه کردنش رو ندارن تهیه کنن.
توی این خواب می دیدم که آشپزخونه ام اینقدر غذا داشت که می تونستم به هر آدم فقیر و گرسنه ای کمک کنم. وقتی هم که کمک می کردم احساس پشیمونی، نگرانی یا خسارت دیدگی به سراغم نمی اومد. این تصویر خواب بسیار برام امید بخشه و خوشحالم که از نظر روانی به این مرحله رسیدم.
به هر صورت خوابم ادامه پیدا کرد و نقطه ضعفی رو درون خودم دیدم. توی خواب می دیدم که مادرم زنده است و قدرت بخصوصی رو اخیرا به دست آورده بود. اغلب انگار می فهمید که چه محموله های غذایی ای در پیش داریم و پیشگویی ها یا غیب بینی های جالبی انجام می داد. گرچه من حس می کردم اون صرفا این خواسته ها رو مطرح می کنه و لزوما همه شون هم درست از آب در نمیان. دست یادمه که با خودم این جمله رو زمزمه کردم: اون چیزی که حقیقتا می خواد رو می بینه و فرامی خونه.
حین این خواب، برگشته بودم به زمانی که هنوز پارسا رو پیدا نکرده بودم. کنجکاو شدم و از مادرم پرسیدم: به نظرت من و پارسا بالاخره همدیگه رو پیدا می کنیم؟
مادرم روی چشم سومش تمرکز کرد. دایره هایی رو روی کف رستورانم تجسم می کرد و با تمرکز انرژیش تصاویر درون ذهنش ظاهر می شدن.
مادرم گفت: نه، پارسا تو رو پیدا نمی کنه، اون حقیقتا به تو علاقه ای نداره و با زن دیگه ای هم دوست داره ازدواج کنه.
نظرات
ارسال نظر