رمان بازگشت به لموریا 3| پست پنجاه و نهم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۸:۳۰ | ۰ دیدگاهاز طرف ارغوان به دوستای لمورم
سلام وقت شما بخیر باشه. حالتون خوبه؟ حال من خوبه. چند ساعتی خواب بودم و در مجموع یک خواب و نصفه ای رو به یاد میارم که چندان از اون خواب هایی نبودن که منو به وجد بیارن اما خوب بودن. امروز برام پر از مسائل الهام بخش و جدید بود و اینقدر مسیر و تسک جالب در مورد غربال این بازی درون ذهنم هست که نمی دونم اول سراغ کدوم یکی برم و انجامش بدم. ببخشید اگر هاله ام تمیز به نظر نمی رسه و با این وضعیت دارم براتون نامه می نویسم. سعی می کنم پاکسازی داشته باشم و بیشتر برای سلامت روانیم وقت بذارم. امروز به این نتیجه رسیدم که بهتره برای درک رنگ ها و مفهوم شون، نحوه ی کشت و پرورش و زندگی گیاهان رو مطالعه کنم. به طور مثال نوعی از رنگ دانه ی نارنجی رو از هویج به دست میارن. احساس می کنم اگر زیست هویج رو مطالعه کنم تا حد خوبی می تونم مفهوم این رنگ دانه رو درک کنم و به کمک خوده هویج و نژاد های مختلفش، رنگ هایی که درونش وجود داره رو نام گذاری کرد.
من تا بحال علم کاشت و زیست گیاهان رو به طور مفصل و جزئی مطالعه نکردم اما فکر می کنم تجربه ی خیلی جالب و هیجان انگیزیه و بهم کمک می کنه مفهوم روان شناسی رنگ ها رو بیشتر درک کنم. چون رنگ ها درون این گیاهان زندگی می کنن، خلق میشن و عملا درون یک چرخه ی زندگی حضور دارن.
خب من خیلی دلتنگ شما هستم و مطمئن نیستم ارتباطم رو با شما به خوبی حفظ کردم یا نه. امیدوارم زندگی هنوز هم براتون تجربه ای شاد و خوش آیند و شگفت انگیز باشه. من که خیلی مشتاق بودم که می تونستم کار بیشتری براتون انجام بدم و عشق خودمو به شما نشون بدم. چون سزاوار مورد عشق قرار گرفتن هستید. اما در حال حاضر بیشتر از این کاری ازم ساخته نیست. مراقب خودتون باشید. خیلی شما رو دوست دارم.
.
.
.
ما آدم ها از گوشت و پوست و استخون و خاک این سیاره هستیم. هر چقدر هم ریشه در آسمون ها داشته باشیم یا احساس کنیم که اهل این سیاره نیستیم، ذراتی از ما با عناصر این سیاره پیوند خورده و ذات ما از روح و ذات این سیاره دور نیست. گاهی احساس می کنم میشه درون ذرات و سلول ها رو دید و باهاشون حرف زد. چیزی درون این سیاره است که بسیار نجیب و محترمه اما بی احترامی های زیادی بهش شده. آیا ما آدم ها به همین شکل نیستیم؟ بی احترامی ها، تحقیر ها و رنج هایی که می کشیم جایی درون ما باقی نمی مونه؟ درد و رنج درمان نشده سبب پریشانیه.
زمانی احساس می کردم درست مثل یک مرغ پرواری محکوم هستم به تخم گذاشتن و تکثیر شدن و فرسوده شدن و آماده شدن برای سلاخی و مرگ. منظورم از تخم گذاشتن و تکثیر شدن لزوما تولید مثل نیست. اون ایده آل های کلیشه ای و احمقانه ای که اطرافیانم ازم انتظار داشتن و توقعات تموم نشدنی آدم ها، بهم حس شوم و نفرت انگیزی می داد. چطور رفتار و منش آدم ها می تونه اینقدر بیمار گونه، زالو صفتانه و در عین حال مشابه باشه؟ چطور یک آدم در مقابل همسرش مثل یک اسب رام شده است و فردا به محل کار میاد و از کارمندش که ماه هاست بدخواب و افسرده است و حقوق بسیار اندکی هم داره می خواد که برای کار چند نفر رو انجام بده؟
درک این که همچین دنیایی پریشان و مشکل داره سخت نیست. بحث اینه که اگر تصمیم بگیریم با این پریشانی مبارزه کنیم یا به نحوی برطرفش کنیم چی میشه؟
نظرات
ارسال نظر