رمان بازگشت به لموریا 3| پست پنجاه و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

پادشاه از این کار دخترش ناراحت نشد. مدت ها بود که دوست داشت این کاهنان سو استفاده گر رو حذف کنه و جلوی دخالت شون درون امور کشور رو بگیره. حالا که کاهنان با پای خودشون به سمت پادشاهی هجوم می آوردن، بهترین فرصت برای شکست دادن شون بود. چون مشخص بود کاهنین بسیار ترسیدن و نفوذ و اعتبار خودشون رو در معرض خطر می بینن.

سرسرای قصر رو می دیدم. دامن بلند و پر نقش و نگار دختر پادشاه، اطراف صندلی سلطنیش پیچیده بود و موهای طلایی و فردارش روی شونه هاش. پدرش از روی صندلی بلند شده بود و چند قدم جلو تر، مشغول صحبت با افرادی بود که خبر لشکر کشی رو آورده بودن. پادشاه می دونست که حالا زمان جنگ و دفاع کردنه. از این که بالاخره همچین روزی از راه رسید خوشحال بود اما بیشتر از اون خوشحال بود که دختری اونقدر شجاعت داشته که به کاهنین دروغ گو بتازه و مردم رو علیه شون تحریک کنه.

دختر موطلایی پادشاه مضطرب بود و توی افکار دور و درازی فرو رفته بود. گاهی ناخون می جوید. به نوک انگشتانش خیره شده بود.

پادشاه گفت: اگر قراره بجنگیم پس نیاز به یک فرمانده ی خیلی شجاع دارم.

پادشاه برگشت و خطاب به دخترش گفت: تو فرمانده میشی و شکست شون میدی.

دختر موطلایی که انتظار شنیدن همچین حرفی رو نداشت از جا پرید. فرصت رو برای غلبه به اون موجودات سو استفاده گر بسیار مناسب دید.

 اما جنگ جنگه. چهره اش زیبا نیست. موقعیت جنگی آدم رو آشفته و بیمار می کنه.

خواب ورق خورد. یک جنگ جوی کار کشته و قدرتمند رو می دیدم که برای همین ملکه و پادشاهی می جنگید. عضلات ورزیده و چهره ی زمختی داشت. جنگ رو به خوبی می شناخت. دل پری هم از کاهنین سو استفاده گر و خدایان خون آشام شون داشت. این جنگ جو عصبانی بود که چرا همه ی مردم نمی جنگن؟ قصد داشت از ادم های ضعیفی که توان جنگیدن ندارن به عنوان سپر انسانی استفاده کنه. اون لحظه نمی تونستم از این مرد نفرت داشته باشم چون درونش رو می دیدم و درک می کردم که اینطور تربیت شده و درک نمی کنه که این کار درست نیست.

مرد سفید پوشی رو می دیدم که انگار از شیب صخره پایین می اومد. ولی بعید می دونم مشغول راه رفتن بود. شاید فقط وانمود می کرد که یک انسان عادیه و مشغول راه  رفتنه. اون بسیار درخشان و مطبوع بود. موهای طلایی و فردار بلندی داشت که کمی از شونه هاش پایین تر بود. چشماش رنگ روشن و زیبایی داشت. به این مرد جنگ جو گفت: اشتباه گذشتگان رو تکرار نکن. درون آدم ها از ظاهرشون مهم تره.

بیان صادقانه ی این پیک یا راهنمای روحی، مرد جنگ جو رو تحت تاثیر قرار داد. از جنگ جو خواست تا به محل زندگی کشاورز ها بره و ببینه که اون ها چه کار هایی انجام میدن.

مرد جنگ جو دید که چطور یک زن ضعیف و تنها، گیاهان خوراکی و دارویی بسیار ارزشمندی رو پرورش می داد و ابتکارات جالبی در مورد کشاورزی و تولید مواد غذایی به کار بسته بود.

مرد جنگ جو از این که قصد داشت از همچین آدم هایی به عنوان سپر انسانی استفاده کنه خجالت کشید. متوجه شد که در قضاوت کردن عجول بوده. به راهنمای روحیش گفت: من چطور می تونم آدم مفیدی باشم؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...