رمان بازگشت به لموریا 3| پست پنجاه و پنجم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۸:۲۶ | ۰ دیدگاهالبته غریبه و جدید بودن بد نیست. اگر می تونستم همه چیزو از نو شروع کنم حس بهتری داشتم. می تونستم با ترس، عذاب وجدان و حسرت کمتری با شما رفاقت کنم و کارهای جدیدی رو کشف کنم تا بتونم به واسطه شون خوشحال تون کنم. الان اغلب حس می کنم من قبلا شما رو رنج دادم و دوست خوبی برای شما نبودم. احساس می کنم توی دنیای شما یه موجود ضعیف و سربارم.
به دنیای فعلیم چه احساسی دارم؟ دوستش دارم، دوست دارم که جای زیبا تری بشه، از کار کردن و مفید بودن هم لذت می برم. اما حس تعلق ندارم. اینو می دونم که اگر شما نبودید، جسمم توانایی نگه داشتن منو نداشت و آگاهیم تبخیر می شد و می رفت.
برای امروز اول می خوام چند ساعتی استراحت کنم. بعدش هم می خوام از یه دفتر طراحیم عکس برداری کنم و ازش یک فایل پی دی اف تهیه کنم. بقیه اش هم مشغول رسیدگی به مقاله هام و کارهای بازی میشم. مراقب خودتون باشید. بسیار دلتنگ شما هستم.
.
.
.
دختر زیبایی با موهای طلایی و فردار رو می دیدم که چهره و قامت زیبایی داشت. این خانوم زیبا اغلب شدیدا توی فکر بود و انگار چیزی آزارش می داد. مساله ای بسیار عصبیش می کرد و از این که نمی تونه بر علیه این موضوع کاری انجام بده ناراحت بود.
پادشاه اون سرزمین یک قدرت مرکزی نبود. فرقه و دیری وجود داشت که نفوذ و تسلط زیادی روی آدم ها داشتن. اون ها معابد خودشون رو با خون قربانیان انسانی و حیوانی تزئین می کردن و موجوداتی پلید و شیطانی رو به عنوان خدا معرفی می کردن. کاهنان این معابد پلید، به خون تازه علاقه ی زیادی داشتن به شکلی که هر روزه خون و خاک رو ترکیب می کردن و با دست به دیوار بیرون معبد می کشیدن. اونطور که خشت و گل یا گچ رو برای پوشوندن دیوار می کشن.
دختر پادشاه، یک روز لباس سفید رنگی پوشید. چهره و موهاشو پوشوند و سطلی توی دست گرفت و به سمت اون معبد رفت. جلوی دیوار پوشیده از خاک و خون ایستاد. دستش رو درون سطل برد و مشت مشت، گل و شل سفید و آبی رنگی بیرون آورد و روی دیوار می کشید. اون رنگ آبی روشن و اون رنگ سفید، خیلی جذاب و خیره کننده بود. توجه مردم کم کم جلب شد. دختر پادشاه فریاد زد: لعنت به دروغ گویی و شیطان پرستی. لعنت به خدایان پلیدتون.
دختر پادشاه، صورتش رو آشکار کرد. چقدر زیبا و دوست داشتنی! اون لحظه احساس کردم از گذشته هم زیبا تر و قوی تره.
به نظر می رسید که مردم هم دل خوشی از معبد و کاهنان خون آشام ندارن. ظاهرشون ساکت بود اما خیلی ها رو دیدم که از درون، این دختر رو تشویق می کنن. مسئولین معبد و طرفدارهاشون جمع شدن. غوغایی به وجود اومد. عده ای دختر پادشاه رو از آشوب نجات دادن. اما این اتفاق جرقه ی یک جنگ شد. جنگی که خدایان شیطانی و اربابان معبد خواستارش بودن. اون ها قصد داشتن نفوذ پادشاهی رو برای همیشه از بین ببرن و تبدیل بشن به قدرت مطلق تمام مناطق.
نظرات
ارسال نظر