رمان بازگشت به لموریا 3| پست پنجاه و چهارم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

من امشب حین گوش دادن به این فایل یک خواب جالب و خوب دیدم که قطعا انتظارش رو نداشتم. خواب دیدم که پسر جوان و زیبایی هستم. لباس هایی شبیه به اروپای کلاسیک پوشیده بودم و درون یک غذا فروشی کار می کردم و وظیفه ام این بود که به کمک مواد غذایی ای که صاحب غذا فروشی بهم میده و در دسترس هست، غذاهای جالب و خوش آب و رنگی درست کنم. من دوست داشتم آشپز خلاقی باشم و غذاهایی رو درست کنم که سالم و لذیذ باشه و دیدن ظاهر شون هم آدم ها رو به وجد بیاره. تنوع مواد خوراکی خاک و اولیه ام خیلی کم بود اما هر روز ایده های جدیدی به ذهنم می رسید یا اصطلاحا بهم الهام میشد.

آزمون و خطا انجام می دادم و دستور پخت های جالب و جدیدی درست می کردم. به کمک سیب زمینی، انواعی از خوراکی های جالب درست کردم. این خواب برای من یک نشونه ی خوب بود چون طی ماه های اخیر، بار ها دیده بودم که نمی تونم خوراکی خوشمزه یا مناسب و تازه ای تهیه کنم یا خوراکی هام طعم و مزه ای نداشتن. مخصوصا خواب هایی در مورد سیب زمینی می دیدم.

سیب زمینی رنگ زرد یا اغلب گرم و روشنی داره. همچنین پوست قهوه ای رنگی داره. انرژی ای که گیاهی مثل سیب زمینی به بدن می رسونه قادره احساساتی مرتبط با این رنگ ها رو ایجاد کنه. وقتی که سیب زمینی به حالت کهنه، بد مزه یا بی مزه درون خواب ظاهر بشه، اینطور استدلال می کنم که من در مورد اون احساس یا انرژی به مشکل خوردم و اون انرژی درون من کهنه و مسدود شده. اون احساس، مدت قابل توجهیه که درون من راکد شده اما راه نوسازی و پاکسازی این احساس رو بلد نیستم. برای من خیلی جالبه که خواب ها تا این حد از سمبل خوراکی ها برای نشون دادن انرژی های درونی استفاده می کنن. خوراکی ها در تعبیر خواب روان شناسی، نمادی از خوراکی های فکری و روانی ما هستن. ما آدم ها اغلب به میزان کمی به این خوراکی ها توجه می کنیم در حالی که مثل خوراکی های روزمره و وعده های غذایی فیزیکی بهشون نیاز داریم.

.

.

.

از طرف ارغوان به دوستای لمورم

سلام دوستان، حال من خوبه، حال شما چطوره؟ احتمال میدم که برای شما یه روز خوب مثل روز های خوب دیگه است. اما برای من معمولا همچین روز هایی کمتره. امروز برام یه روز خوبه. انرژیم تغییر کرده و احساس امنیت و شادی بیشتری دارم. این حسو فکر می کنم که مدیون پاکسازی و مراقبه و عمیق فکر کردن هستم. گرچه شاید هم اتفاق دیگه ای افتاده که ازش بی خبرم. یادم نیست آخرین بار کی براتون نامه نوشتم و طی نامه ی آخرم به شما چی گفتم. طی 24 ساعت اخیر، احساس می کنم به یک سفر خیلی طولانی اما لذت بخش رفتم و برگشتم. مثل این داستان های تخیلی که طرف میره توی یه دنیای دیگه و ماه ها و سال ها میگذره و وقتی به دنیای خودش بر می گرده، می بینه که در مجموع چند ساعت بیشتر زمان نگذشته و همه چیز مثل زمانیه که اونجا رو ترک کرده. در حال حاضر، دنیای اطراف من هم به همین شکله، تغییر نکرده. اگر توی خواب هام پیش شما اومده باشم هم، الان دیگه چیزی به یاد نمیارم. گرچه خودم حس می کنم اغلب به دنیای شما سفر می کنم ولی بعد از بیدار شدن همه چیز رو فراموش می کنم ولی حس خوبی باهام می مونه و گاهی عطر و بوی شما رو خیلی احساس می کنم. نمی دونم بقیه هم اینطور هستن یا نه، اما من وقتی یک نفر رو دوست دارم، کنجکاوم بدونم اون چطور به دنیا نگاه می کنه؟ و آیا به اندازه ی من لذت می بره؟ اگر بیشتر لذت ببره، دوست دارم منم یاد بگیرم که مثل اون لذت ببرم یا با عشق، به زندگی نگاه کنم و اگر کمتر خوشحال باشه، دوست دارم تلاش کنم تا بتونه مقدار بیشتری از زندگی لذت ببره.

من احساس می کنم که زندگی در نظر شما خیلی زیبا و عاشقانه است اما واقعا نمی تونم روان و ذهن شما موجودات ابعاد بالا رو تجسم کنم. حتی نمی تونم تجسم کنم زمانی که پیش شما زندگی می کردم، زندگی دقیقا توی نظر من چه شکلی بود. حین رویابینی و مراقبه، کمی بیشتر درونیات برتر رو حس می کنم اما حین بیداری، این درک اغلب خیلی ناقصه. وقتی با شما نامه نگاری می کنم، این حس به شما دست میده که من اون دختری نیستم که پیش شما زندگی می کرد؟ یا شده احساس کنید که من کلا یه آدم دیگه هستم که صرفا روحم برای شما آشناست؟

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...