همه اش به این فکر می کنم که یعنی میشه یه روز توی دنیا های شما با خیال راحت قدم بزنم و در طول روز، موجوداتی مثل شما رو ببینم؟ این جا خیلی احساس غربت و تنهایی دارم. امشب داشتم قاب نقاشی هامو مرتب می کردم. اون نقاشی های آبرنگی از روباه ها رو دیدید؟ دیگران اون ها رو دوست دارم ولی از نظر من خیلی بی معنی و بیخودن. اصلا دوست شون ندارم. انگار مردن. انگار روح ندارن.
ولی اون نقاشی هایی که با جنون خودم می کشم، اون آدمک های بدون چهره و اون خطوط و رنگ بندی کودکانه، خیلی منو به وجود میاره و هیچ وقت برام زشت و قدیمی نمیشن. انگار یه تیکه از روح خودم درون شون هست.
من فقط اون مدل نقاشی ها رو دوست دارم. بقیه ی نقاشی هامو اصلا دوست ندارم.
خب بچه ها وقت تون رو نمی گیرم. فعلا شبتون بخیر باشه.
.
.
.
پرنسس جوان و زیبایی رو می دیدم که هاله ای زیبا داشت و تمام رنگ های رنگین کمان روی سطح هاله ی انرژیکیش قابل دیدن بود. صدای پارسا رو می شنیدم که داشت قصه ی این پرنسس رو روایت می کرد. هر چه بیشتر در مورد رفتار و عادت های این ملکه می گفت، من بیشتر خنده ام می گرفت. اون میگفت: پرنسس جوان، موهای مشکی و صافی داشت که اغلب اون ها رو می بافت و علاقه ی زیادی به خوردن شیر خشک داشت. در حالی که بیشتر از 25 سال سن داشت اما همیشه به طور پنهانی شیر خشک می خورد.
یک روز خدمتکار پرنسس پشت پرده ی اتاق ایستاده بود. به سختی تونسته بود پرنسس رو پیدا کنه و فکر می کرد پرنسس جوان، دوباره از درس و مطالعه فرار کرده. خدمتکار که صدایی رو از پشت پرده شنیده بود گفت: خانوم شما اونجایید؟
پرنسس جوان که به سختی و با عجله در حال قورت دادن شیرخشک به همون حالت پودری و خشک بود گفت: بله
خدمتکار گفت: ببینید پرنسس جوان، من باید به وظیفه ام رسیدگی کنم و مطمئن شم که شما درساتون رو می خونید.
پرنسس جوان، در حالی که کاسه ای پر از شیر خشک رو توی دست داشت به پشت پرده ی اتاق دوید و تصمیم گرفت خودش رو تسلیم کنه و به کتابخونه برگرده. اما به علت علاقه ی زیاد به شیر خشک، قبل از ورود خدمتکار، تصمیم گرفت که چند قاشق دیگه از شیر خشک رو بخوره. همون طور که تند تند این کار رو انجام می داد و با لذت پودر سفید شیر خشک رو می بلعید، مقداری از شیر خشک روی زمین ریخت و خدمتکار از اون ور پرده، دید که پودری سفید رنگ روی زمین ریخت.
خدمتکار گفت: اون خانوم جوان شما سر کلاس سم شناسی هستید؟ ببخشید که متوجه نشدم. اما من باید شما رو ببینم تا مطمئن شم که همه چیز مرتبه.
پرنسس جوان از خوردن شیر خشک دست کشید و تصمیم گرفت وانمود کنه که در حال مطالعه ی سمومه. اما پرنسس، متوجه یک چیز نشده بود؛ مقداری از اون شیر خشک، روی صورتش چسبیده بود.
خدمتکار با دیدن صورت و کاسه ی توی دست پرنسس داشت از تعجب شاخ در نمی آورد. لحظه ای بعد با خوشحالی و حیرت گفت: باورم نمیشه، پس شما همون فردی هستید که درون پیشگویی ها در موردش صحبت شده؟
نظرات
ارسال نظر