رمان بازگشت به لموریا 3| پست چهل و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

موسیقی این مرد، باعث رنج و ماتم نمی شد بلکه آدمو به آسمون ها می برد. خودش گاها از شدت شور و عشقی که حین نواختن بهش غلبه میکرد اشک می ریخت.

به سراغ صاحب کافه رفتم و ازش خواستم که اون مرد رو آزاد کنه. این مرد صرفا کارمندش نبود. یک جورایی خریده شده بود. برده داری با اعمال شاقه نبود. شبیه برده داری مدرن سیاره ی خودمون. برده داری هم اسمش روشه. هر چی که بود، چیز جالبی نبود و عصاره ی زندگی فرد رو غصب می کرد.

صاحب اون کافه، زن جوانی بود که پوست سفید و چشم های کشیده و بادومی داشت. موهاشو آبی روشن، سفید و صورتی کرده بود و کلاه آبی روشنی هم روی سرش کشیده بود که بخش زیادی از موهاشو پوشونده بود.

این زن ذات خوبی نداشت. اون من و همکارم رو به مسخره گرفته بود. حس می کنم با جادو و ذهن خوانی آشنایی داشت. دوستم رو هیپنوتیزم کرد و وادارش کرد که احساسات پنهان دونیش نسبت به من رو آشکار کنه. همکارم می گفت: تو یک فرد کودن و احمقی و به راحتی بار ها فریبت دادن و شرح می داد که چطور این کار رو انجام داده. همچنین توضیح داد که قصد داره چطور مجددا فریبم بده و سرم کلاه بذاره و چیز هایی رو به دست بیاره که حقش نیست. همکارم این حرف رو توی حالت هیپنوتیزم میگفت.

اون زن جادوگر گفت: همه ی آدم ها همینن. اون موزیسین از نظر ما یه احمقه. گرچه تمام کلید ها مطیع و رامش هستن اما سبک خودش به درد ما نمی خوره. من بابت اون موسیقی های شخصی و احمقانه بهش پول نمیدم. فقط زمان هایی بهش پول و غذا میدم که موسیقی دلخواه منو بنوازه. تو با آزاد کردنش بهش لطف می کنی. فریب اون موسیقی رو خوردی. چرا می خوای ببریش توی گروهت؟ مگه همه ی دوستان قبلیت تنهات نذاشتن؟ مگه همین مرد که همکارته و رو به روت نشسته، با همه ی هنری که داره، یه خائن دروغ گو نیست؟ هنر، اون چیزی که فکر می کنی نیست. هنر تماملا صنعت و راهی برای بازی دادن ذهن آدما و کسب درآمده. اون چیزی که و دنبالش هستی فقط برات تنهایی، اندوه و عزلت ایجاد می کنه. با این حال بازم می خوای به مسیرت ادامه بدی؟ و الان هم می خوای اون برده رو از من بخری؟

گفتم: درون همکار من ذاتی هست که به چشمم زیباست. این نیات منفیش رو کمابیش می دونستم و دیده بودم. می دونم که درون این مرد سیاه پوست هم احساسات و امیال متفاوتی وجود داره اما...

زن، کنار میز تف کرد. بلند شد تا اسناد لازم رو بیاره و مرد سیاه پوست رو آزاد کنه. همکارم هنوز نیمه هوشیار بود و کمی چرت و پرت می گفت. سعی می کردم بهش توجهی نکنم. دردی رو کف پای چپم احساس می کردم. متوجه شدم اون زن، موجودی شبیه به قورباغه و خرچنگ رو کف اتاق کشته بود و جسدش به کف پای من خورده بود. واقعا چندش آور بود. اولش فکر کردم تصادفی بوده اما حسی بهم می گفت اون زن از عمد و از روی خباثت این کار رو انجام داده. انگار سعی داشته منو آلوده به انرژی تاریکی کنه اما نمی دونم هدفش از این کار چی بود. به هر صورت به هدفم رسیدم و اون مرد آزاد شد. اون به کمک پیانو، سبکی رو می نواخت که من از نواختنش عاجز بودم. وقتی اون مشغول نواختن در اوج می شد، هیچ یک از ما، یعنی من و بقیه ی گروه، قادر به همراهیش و نواختن ساز خودمون نبودیم. فقط سکوت می کردم و اجازه می دادم شور عشق بهم غلبه پیدا کنه. با موسیقی اون مرد به آسمون ها می رفتم. به اوج آسمون ها؛ و چشم هام از خوشحالی پر از اشک میشد.

.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...