رمان بازگشت به لموریا 3| پست چهل و هفتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

روزی از پنجره به بیرون نگاه می کردم. نزدیک غروب بود یا حداقل رنگ آسمون اینطور نشون میداد. گرچه احساس می کنم اون سیاره رنگ هایی از طیف صورتی و سرخ و برنزی درون آسمونش داشت و طول روزش هم کوتاه بود یا ساعت های نیمه تاریک زیادی داشت.

3 گاو رو دیدم که وارد اسطبل کوچک کنار پنجره شدن. یک گاو مادر و دو فرزندش. اون ها کمی با گاو های سیاره ی زمین فرق داشتن. کوچک تر و پاکوتاه تر بودن. نر هاشون شاخ های درشت و پیچ خورده ای داشتن. صدای "ماع" درست نمی کردن و عادت های رفتاری شون، باعث میشد که حس کنی موجودات باهوش و با مزه ای هستن.

ابتدا با دیدن اون گاو ها مضطرب شدم. اما دوباره حالت خلسه مو تقویت کردم و انرژی اون موسیقی اثیری رو براشون فرستادم. احساس می کنم من و اون گاو ها دچار نوعی همسویی شدیم. دیگه ازشون نمی ترسیدم. ازشون خواستم برن گوشه ی اون محوطه و استراحت کنن و کاری به کار دیگران نداشته باشن. اون ها این کارو انجام دادن.

خواب ورق خورد. به سنین جوانی و بزرگسالی رسیدم. تبدیل به یک موزیسین شدم اما هنوز نتونسته بودم اون موسیقی ای که به نظرم فوق العاده زیباست رو بنوازم. نمی تونستم اون قدر که انتظار داشتم درون ریتم ها غرق بشم و اصوات کلید ها رو با هم پیوند بدم.

با یکی از دوستانم که یک عکاس بود، به نقاط مختلف شهر می رفتیم و به کار موزیسین های مختلف گوش می دادیم. اون ازشون عکس می گرفت.

گزارشی در مورد کیفیت کارشون و محدوده ای که کار می کردن تهیه می کردیم. اجازه نمی دادیم کسی متوجه بشه ما مشغول انجام چه کاری هستیم. دنبال یه موزیسین خوب بودیم. دنبال فردی می گشتم که بتونه تحت تاثیر قرارم بده و از شنیدن کارش با همه ی وجودم لذت ببرم.

یک شب، پشت شیشه ی یک کافه، پشت میزی نشستیم. با این حال، صدای موسیقی رو به کمک گوش درونیم از پشت اون پنجره می شنیدم. دوستم کمی دورتر و درون تاریکی مستقر شده بود و از کافه و موزیسین ها عکس می گرفت. میز پیانو پشت شیشه بود. در ابتدا برای مدت قابل توجهی، یک مرد نسبتا سیاه پوست با ظاهر شیک و جدی و موهای تراشیده، پشت پیانو نشست. کارش خوب بود اما چیزی درون اجراش نبود که برام کاملا جدید و الهام بخش باشه.

آخر وقت بود. مرد نوازنده خسته شده بود. از پشت پیانو بلند شد. مرد درشت هیکل، سیاه پوست و کچلی که درون اون کافه به عنوان پیشخدمت کار می کرد، متوجه شده بود که من غرق موسیقی شدم در حالی که صدایی از اون پنجره رد نمی شد. اون مرد، پوست سیاه تری داشت و چشم های ریز. پوستش برق می زد. می دونستم که به خاطر چهره و حالاتش، به هیچ عنوان باهاش رفتار خوبی نمیشه. حالات و حرکاتش خیلی صمیمانه و کودکانه بود و از اون آدم هایی بود که دیگران فکر می کنن شیرین عقله.

با هم تا حدی تله پاتی انجام می دادیم. انگار فهمیده بود دنبال یک چیز متفاوتم. پشت پیانو نشست. چند ثانیه نواخت. نوای دراماتیک جالبی درست کرد که نشون می داد آدم آماتوری نیست. بعد با لبخند بهم نگاه کرد. با تله پاتی گفت: دوست داری چی بنوازم؟

یک مصرع از یک شعر رو گفتم. ازش خواستم به کمک الهام گرفتن از این شهر، احساسش رو اجرا کنه.

این نوازنده بی نظیر بود. اون با اندوه و شکوه عشق، آمیخته شده بود. حساسیت بسیار بالایی نسبت به اصوات مختلف داشت. نه تنها تمام کلید ها رو چشم بسته حس می کرد بلکه روی میزان فشار دادن کلید ها هم فوق العاده حساس بود.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...