رمان بازگشت به لموریا 3| پست چهل و ششم
نوشته شده توسط:ارغوان در | ۱۳ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۸:۲۱ | ۰ دیدگاهخب فکر می کنم همه ی چیز های مهمی که ذهنمو مشغول کرده بود گفتم. من شما رو خیلی دوست دارم. همین من زمینیم که زمانی با روح و ذهن و زندگی در نبرد بودم. همین منی که صرفا قلمروی خودآگاهمو شامل میشه. با همه ی این چیز هایی که ممکنه با پایان این زندگی کمرنگ بشن یا فراموش شون کنم. منی که از یه پدر و مادر زمینی متولد شدم و یک اسم زمینی دارم و بدنی مثل انسان ها. با همه ی وجودم دوست تون دارم. دوستی و ارتباط با شما زیباترین چیزی هست که موجودی مثل من قادره تجربه اش کنه. درگیر شدن با روزمرگی و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات زندگی، باعث میشه خیلی احساس دلتنگی پیدا کنم. چون اجازه نمیدن سطح هوشیاریمو بالا نگه دارم. وقتی هاله ام به خاطر روزمرگی ضعیف و یا لکه دار میشه، احساس می کنم موجود مبتذلی شدم و ارتباطم با منبعی که بهم شور زندگی میده کمرنگ شده. اون زمان هست که دوباره با آسمون ها حرف می زنم و خودتون به سراغم میاید.
یک بار چشم قشنگ ازم پرسید: چرا اینقدر از من نقاشی می کشی؟
امروز یاد حرفش افتادم. فکر می کنم اون زیبایی و خرد آشکار و خالصی که درون موجودات معنوی هست اینطور منو شیفته میکنه. و اینطوری هست که دوست دارم وقتی کمکی بهم می کنن به طریقی تشکر کنم. ولی خب خیلی هاشون رخ نشون نمیدن و با یک هویت شخصی ارتباط نمی گیرن. صرفا انرژی و هاله و صداشون، سندی بر خیرخواه بودن شون هست. اگر بقیه شون هم با وضوح بیشتری ارتباط بگیرن خوشحال میشم که ازشون نقاشی بکشم. مراقب خودتون باشید و منو به حال خودم مگذارید.
.
.
.
خودمو درون یه سیاره ی کاملا متفاوت می دیدم. رنگ آسمون، ساختمون ها، لباس ها، آناتومی حیوانات و برخی عادت های روزمره کاملا با زمین فرق داشت.
خودم رو در قالب یک فرد مذکر می دیدم. در ابتدا، دوران کودکیمو می دیدم. برخی از مردم سیاره فرهنگی داشتن که خیلی به چشمم عجیب بود. آموزه های این گروه بسیار شبیه به تبتی ها و برخی از هندی ها بود. اون ها برای گاو ها احترام زیادی قائل بودن. موهاشون رو می تراشیدن و لباس های گشاد و بلندی می پوشیدن. لباس هایی که دایره های بیضوی شکل سفید، روی زمینه ی مشکی داشت. اون ها گوشت نمی خوردن و اصول شرافت مندانه ای برای زندگی داشتن. با برخی از کودکان شون دوست بودم. ازشون سوالات زیادی می پرسیدم و اون ها هم با علاقه بهم یاد می دادن.
یکی از اون ها گفت: ما لباس هایی بلند و پوشیده از دوایر بیضوی در اندازه های مختلف می پوشیم. تمرکز روی این دوایر، صدای موسیقی مهمی رو آزاد می کنه. این فرد، فلسفه ی این دوایر رو کامل تر برام توضیح داد اما متاسفانه درست منظورش رو درک نکردم. فقط می دونم انگار که اون موسیقی، موسیقی زندگی بود.
سعی می کردم ساعت ها به اون پارچه و طرحش نگاه کنم. اون مردم به من مراقبه رو یاد دادن. به کمک چاکرای گلو و بدون این که اصواتی در حوزه ی شنوایی انسان درست کنم، درون ذهنم موسیقی می نواختم. موسیقی ای که به واسطه ی تمرکز روی اون دوایر و وارد شدن به حالت خلسه، درونم ایجاد میشد.
نظرات
ارسال نظر