رمان بازگشت به لموریا 3| پست چهل و سوم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

من با خودم فکر می کردم چرا رنگ هاله ی یک فرشته باید اینطور باشه. چون شاید انتظار داشتم رنگ فرشته ها همیشه رنگ های خیلی فانتزی باشه اما طی چند سال اخیر استادای نوری و آدم های زیادی رو دیدم که هاله ای به رنگ قرمز شفاف یا قهوه ای درخشان داشتن. کریستال های شفافی که همچین رنگ هایی رو دارن هم به شدت جذاب و خیره کننده هستن. ظاهرا فقط مشکل این بوده که من درک درستی از رنگ ها نداشتم.

جالبه تمام این افرادی که با هاله ی قهوه ای دیدم، استعداد زیادی در علم کلمات داشتن. تقریبا تمام مترجم های با استعدادی که تا الان دیدم، مقدار زیادی از این رنگ درون هاله شون بوده. اینطور افراد حین حرف زدن، کلمات بسیار دقیقی انتخاب می کنن، گرچه ممکنه چندان پیش نیاد که حرف بزنن.

رنگ قرمز هم که برام نماد چاکرای ریشه و احساس تعلق و امنیته. حس می کنم کاملا منطقیه اگر فکر کنم خواب های دیشبم برون ریزی بوده و من چیز های جدیدی در مورد انرژی این رنگ ها یاد گرفتم. در واقع در مورد روان و احساسات یاد گرفتم.

از شما می خوام اگر لازمه این اتفاق ادامه پیدا کنه و هاله و سیستم انرژیکیم از انرژی های سطح پایین من جمله قهوه ای کدر یا سرخ آشفته و کدر پاکسازی بشه و به جاش قهوه ای شفاف و درخشان و قرمز درخشان جایگزین بشه.

بابت اشتباها و انتخاب های احمقانه ی گذشته ام معذرت می خوام. من از خودم به واسطه ی اعتیاد، سو استفاده ی زیادی انجام دادم. هنوز گاهی فکر گذشته عذابم میده.

خب بیشتر از این وقت شما رو نمی گیرم. روزتون بخیر باشه.


امروز بعد از طراحی این دو جدول ساده و اولیه، برای مراقبه و عمیق تر فکر کردن بهشون دراز کشیدم. به سرعت سوالات زیادی برام مطرح شد. علاوه بر اون تصمیم گرفتم نقشه ی جامع تری برای روشن تر شدن ماهیت این 42 خونه و کارت ها و مدلم طراحی کنم و همه اش داشتم به ماهیت نقشه و نحوه ی کشیدن اش فکر می کردم.

مطمئن نبودم جدولی که کشیدم چه اندازه درست و منطقی باشه. حین خواب، راهنمایی های بسیار جالبی دریافت کردم و انگار که مهر تاییدی خورد به این دو جدول و تشویق شدم به ادامه دادن کار و تکمیل کردنش.

حین خواب می دیدم که رو به روی یک سرزمین شبیه سازی شده هستم. با ورود به هر یک از بخش های این سرزمین، درون نقش های مختلف این 42 خونه قرار می گرفتم.

سرزمین ها زیاد بود و خواب های زیادی دیدم اما فقط یکی از این خواب ها رو به خوبی یادمه. دیدم که درون محوطه ی یک مدرسه ی زیبا هستم. منطقه ی جنگی و زیبایی بود. من یه نقاش بودم اما نقاشی ها و اتاق کارم درون یک اتاقک مخفی بود و دریچه ای بسیار کوچک و عجیب داشت. ظاهر کودکانه و با مزه ای داشتم. از رنگ های بسیار ساده و طبیعی استفاده می کردم و به نظر می رسید بوم ها و حتی کاغذ هام دست ساز هستن. به نقاشی و طراحی از گل ها و گیاهان علاقه داشتم. اون ها رو در اندازه های مختلف و با آناتومی کامل ترسیم می کردم چون دوست داشتم با ماهیت گیاهان مختلف آشنا بشم. البته از آدم ها هم نقاشی می کشیدم. به ویژه لمور ها. یک نقاشی بزرگ جلوی ورودی اتاقم بود که اگر کسی وارد اتاقم می شد، اول از همه چشمش به اون نقاشی ارغوانی می افتاد. چهره ها رو مثل همین الان صاف و بدون جزئیات می کشیدم اما بقیه ی موارد مثل لباس ها، حیوانات، ترکیب بندی و رنگ، سرجای خودش بود و حتی می تونم بگم به مراتب بهتر از الان بودن.

عاشق اون نقاشی بودم. درونش من و صمیمی ترین دوستان لمورم به اضافه ی حیوانات خانگی مون حضور داشتیم و اطراف مون منظره ی زیبایی بود.

توی اون سرزمین، نقاش فعالی وجود داشت درست مثل باب راس شما آدم ها. این آقای باب راس هم ظاهرا تصمیم گرفته بود برای مدتی، هر روز به محوطه ی اون جنگل یا مدرسه بیاد و نقاشی بکشه. من تازه بعد از گذشته چند روز متوجه حضور این مرد شدم. چون اغلب خیلی کم از دخمه ام بیرون میومدم. ظاهرا کسی توی اون مدرسه یا جنگل، علاقه ای به آقای باب راس نداشت یا حتی شاید نمی شناختنش. به نظر می رسید علاقه ای به نقاشی هم ندارن.


    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...