رمان بازگشت به لموریا 3| پست سی و هشتم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

اخیرا به یک مشکلی هم برخوردم. راستش فراموش کردم چطور از احساسات مختلفم نقاشی های ساده، انتزاعی و سمبلیک بکشم. این مدت همه اش نقاشی های رنگی رنگی و کیوت می کشیدم. قبلا ها من آدم کم حرفی بودم که نمی دونستم چجور درونیاتم رو ابراز کنم و علاقه داشتم آدم ها بفهمن درونم چه خبره و برای همین تا جای ممکن از نقاشی ها استفاده می کردم. اون زمان بدون هیچ ترسی، نقاشی هامو در معرض دید می گذاشتم. اما الان دیگه حتی علاقه ای ندارم آدم ها درکم کنن و اتفاقاتی که برام افتاد و مزاحمت هایی که برام درست شد، واقعا باعث شده از معرض دید بودن نفرت پیدا کنم.

خب بیشتر از این وقت شما رو نمی گیرم رفقا. خیلی متاسفم بابت آزار و اذیت هایی که در گذشته به شما رسوندم. مراقب خودتون باشید.

.

.

.

امروز به این نتیجه رسیدم که احتمالا مهم ترین رکن مالیخولیا، قطع شدن اتصال فرد با واقعیت فیزیکی و اعتیاد پیدا کردن به کاهش سطح هوشیاری یا آگاهیه.

دیشب قبل از خواب، از دست یکی از همکارام عصبانی بودم و احساس حماقت می کردم از این که وقتمو برای همچین آدم احمق و بی شعوری گذاشتم.

حین خواب انگار برای فرار از این فشار روانی، سیستم خودمختار بدنم جور دیگه ای فرمان گرفته بود. حین خواب و بیداری، به پهلو چرخیدم در حالی که خون درون دست و کمر و پاها و گردن و سرم متوقف شده بود. یا بهتره بگم درست نمی چرخید. دیدید خون توی پاها چطور بعد از گرفتن رگ های پا، حین کمی نشستن و سکون خشک میشه؟ این اتفاق داشت درون بخش های وسیع تری از بدنم رخ میداد.

لحظاتی قبل از چرخیدن به پهلو، خواب کوتاهی دیدم و فردی داشت منو قانع می کرد که ارتباطم با این همکار احمق و تلاشم برای کمک کردن بهش بیهوده نبوده. حین این خواب، تعدادی گلدون مختلف دیدم. تعدادی گیاه پرورش داده بودم و از هر کدوم بذر گرفته بودم. همگی بذر هایی به ظاهر تکراری داده بودن که از دیدن شون خوشحال نشدم.

توی این خواب، ذاتا می دونستم هر گلدون متعلق به یک انسانه که گرده ی افکار من به گل های فکر اون ها ترکیب شده. اما خیلی از اون گلدون ها نسبت به این گرده افشانی واکنشی نشون نداده بودن و درون بذر هاشون هیچ جهش، تغییر یا رشدی به وجود نیومده بود. اون موضوع برام ناامید کننده بود و ترغیبم نمی کرد که دیگه بذر های تکراری و قابل پیش بینی رو پرورش بدم. چون بار ها پرورش داده بودم و هر بار نتیجه ی تکراری می دادن و یه چرخه رو تکرار می کردن. در حالی که هدف من، جهش پیدا کردن و تکامل ژنتیکی بذر ها بود. دوست داشتم ببینم تغییری به وجود میاد و تجربه ی جدید و الهام بخشی پیدا کنم.

صدایی که تعلیمم می داد ازم خواست نگاهی دقیق تر به بذر گلدونی بندازم که ذاتا می دونستم متعلق به همین همکارم هست. وقتی به ساختار ژنتیکی اون بذر نگاه کردم، متوجه شدم هر چند بذر تغییری نکرده اما خوده بذر دورگه به حساب میاد و در صورتی که دوباره بکارمش، گیاه جدیدی رشد می کنه. یعنی صرفا نیاز به صبر و زمان و کار بیشتری داشت تا تبدیل به پدیده ی جدیدی بشه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...