رمان بازگشت به لموریا 3| پست سی و ششم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

از تلاش برای روشن کردن شمع ها دست کشیدم. به صندلیم برگشتم و کوله پشتیم رو از زیر صندلی برداشتم. وقتی درب کوله پشتیم رو باز کردم، درونش رو مثل یه چمدون مسافرتی خیلی بزرگ و زیبا دیدم. طبقه طبقه و پر از جعبه ها و شیار های زیبا برای مرتب کردن و جا دادن وسایل مختلف.

کیف ماجراجویانه ای بود و می دونستم این خرت و پرت ها متعلق به خودمه. اما وسایل درون چمدون متعلق به روزمره ی فعلی من نبودن. به یاد آوردم که من این وسایل رو خیلی وقت پیش درون این چمدون چیدم و از خیلی سال پیش منتظر شروع این سفر ماجراجویانه بودم. همین طور که وسایل رو وارسی می کردم و با ذوق و حیرت بهشون نگاه می کردم، خطاب به لوسی گفتم: ببین لوسی، من از خیلی وقت پیش منتظر شروع این سفر بودم. این خرت و پرتا رو خیلی سال پیش توی کوله پشتیم گذاشته بودم.

پسر جوان و سرشناسی که دو صندلی اون طرف تر نشسته بود متوجه ما شد. این پسر ظاهرا معروف بود به این که خوب بلده درون شو های تلویزیونی آدم ها رو خوشحال کنه و اون ها رو تحت تاثیر قرار بده. مردم جامعه اغلب خیلی دوستش داشتن.

پسر به ما گفت: شما چطور دلیلی برای زندگی پیدا می کنید؟ چطور انگیزه داری برای زندگی همچین کوله پشتی ای رو از مدت ها پیش جمع کنی و این قدر با ذوق و شوق یک سفر رو طی کنی؟ زندگی خیلی احمقانه و پوچه.

این که پسر جوون اینقدر راحت جلوی من و لوسی به اندوه درونش اعتراف کرده بود و سفره ی دلش رو باز کرده بود باعث خوشحالیم شد. می دیدم که به منتهای درماندگی رسیده اما آدمی رو نمی دید که بتونه راحت باهاش حرف بزنه و حس کنه که اون آدم قادره درکش کنه. علاوه بر اون، تونستم هاله و درون پسرک رو ببینم. حس می کردم که حتی می دونم اون از کدوم سیاره به زمین سفر کرده و حالا گذشته شو کاملا فراموش کرده اما فقدان معنا رو درون خودش احساس می کنه. اولش کمی خجالت می کشیدم که برای همچین آدم سرشناس و مهمی درباره ی افکارم توضیح بدم. اما دیدم که خیلی علاقه منده که صحبت کنیم. بسیار با حوصله به حرفام گوش می داد. اگر کلمه ای رو نمی فهمید و براش نامفهوم بود، ازم می خواست دوباره یا واضح تر تکرارش کنم. این موضوع برام خیلی عجیب بود.

اون دوست داشت تمام چیز هایی که در مورد فضایی ها و سرزمین های دیگه و ذات زندگی و تکامل می دونم رو بگم. خب این علاقه ی پسر جوون منو به وجد آورد. دیگه چیز بخصوصی از این خواب به یاد نمیارم اما خیلی چیز ها یاد گرفتم و برام بسیار الهام بخش بود.

اون گربه ها، برام نماد آدم هایی هست که به ظاهر شاد و رنگی رنگی ان، اما وقتی باهاشون معاشرت و صحبت می کنی می بینی که ذهن و روان گرسنه ای دارن و نمی تونن خوراک فکری مناسبی هم پیدا کنن. این خواب انگار می خواست بهم بگه چرا بهتره با دنیای اطراف خودم ارتباط بگیرم و بدون ترس درباره ی افکار و دیدگاه هام صحبت کنم. می خواست بهم بگه درون این مسیری که از طی کردنش می ترسی و احساس ناامنی می کنی، می تونه اتفاقات شگفت انگیز و پر از عشقی وجود داشته باشه که شادی عمیق قلبی هم برای خودت ایجاد کنه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...