رمان بازگشت به لموریا 3| پست سی و پنجم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

یکی از بچه گربه ها اینقدر تخم مرغ خورد که شکمش درد گرفت با این حال اینقدر تخم مرغ دوست داشت که می خواست هر جور شده هنوز هم بخوره. مادرش غرغر کنان از جمع کنارش کشید و گذاشتش روی تخت توی حیاط.

گفتم: وای، نکنه تخم مرغ با پوست خوردی؟

مادرش گفت: نه پوست تخم مرغ موردی نداره، فقط زیاد از حد تخم مرغ خورده.

کم کم فضای اطرافم تغییر کرد. درست نمی دونم همون گربه ها تبدیل به انسان شدن یا من وارد جمع دیگه ای شدم. به هر صورت با جمعی به یک اردوی تفریحی رفتیم. اردو که نه، می تونم بگم یه تور گردشگری بود. لوسی هم اونجا بود و می گفت: اوه تازه یادم اومد که عصامو با خودم نیاوردم. نکنه پام درد بگیره؟

راستش وقتی به پاهای لوسی نگاه می کردم اصلا ضعفی درونش نبود. راحت راه می رف و حتی می رقصید. درون یک کمپ جالب بودیم. درون قفسه های بیرون کمپ، تعداد زیادی کفش زنونه ی بزرگ و پاشنه دار بود. این کفش ها برای پای انسان ها زیادی بزرگ و کمی هم باریک بودن. خیلی هم زرق و برق داشتن و می درخشیدن.

لوسی گفت: این کفش برای الف ها بوده. پای اون ها این شکلیه. اون ها قد بلندی دارن و کفش های رنگی رنگی می پوشن.

شب بود و برای جشن به سالن بزرگ اون کمپ یا اردوگاه رفته بودیم. متاسفانه نیلوفر هم اونجا بود و اصلا حوصله شو نداشتم.

اون جشن، یک سری مهمون های ویژه داشت که ظاهرا از افراد مشهور و سرشناس اون جامعه یا سیاره بودن. اما من درست نمی شناختم شون.

روی صندلی ای که برام در نظر گرفته بودن نشستم. فاصله ی خاصی با ردیف اون افراد سرشناس نداشتم. نیلوفر رو دیدم که از بعضی افراد سرشناس اصلا اصلا خوشش نمی اومد و می خواست بحث راه بندازه و اونجا رو ترک کنه. سعی کردم آرومش کنم.

افراد سلبریتی و سرشناس می تونن نماد مهم ترین یا معروف ترین افکاری باشن که از جامعه مون به ارث بردیم و اغلب بسیار هم تحت تاثیرشون هستیم. به طور مثال عرف جامعه شامل یک سری افکار بسیار رایجه که خیلی وقتا صرفا به صورت ناخودآگاه بهش عمل می کنیم، بدون این که از ماهیتش اطلاع داشته باشیم یا بدونیم درسته یا غلط؟

دیدگاه هایی که عرف یک جامعه رو تشکیل میدن مثل ابزار هایی هستن که ارزش واقعی شون اغلب نادیده گرفته میشه. عرف مثل برند هایی هستن که پول شهرت یا قدمتش رو میخوره ولی اگر این ویژگی ها یعنی شهرت و قدمت رو ازش بگیریم، عملا ارزش کمی داره یا حتی مضره.

توی خواب، متوجه شدم سالن کمی تاریکه. بالای سن یا سکوی اجرا که هنوز خالی بود، تعداد زیادی شمع دیدم. می دونستم اگر اون ها رو روشن کنم جلوه و بازتاب زیادی دارن و سالن زیباتر میشه. پیش شمع ها رفتم. یکی دو تا از اون ها به سختی روشن بودن. شمع ها سیاه رنگ و باریک بودن و هر چی تلاش می کردم روشن نمی شدن. (این تصویر برای من سمبل وجود انرژی منفی خیلی زیاد درون اون جمع و افکار آدم هاش بود.)

هوای سالن هم سرد و گرفته بود. نگاه عمیق تری به آدم ها انداختم، دیدم حتی اون افراد سرشناس هم اغلب شون، نه همگی ولی اغلب شون، قلب سرد، بی انگیزه و گرفته ای داشتن.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...