رمان بازگشت به لموریا 3| پست سی و یکم

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

از عوارض حمله ی امروز می تونم بگم که چاکرای سومم کاملا خالی شد و حالت تهوع پیدا کردم. جالبه صبح داشتم یه مقاله درباره ی نشانه های ضعف چاکرای سوم می نوشتم. خلاصه هر چی بود تموم شد. حالا هم باید به ادامه ی کارهام مشغول شم و از زندگانیم لذت ببرم.

.

.

.

از طرف ارغوان به دوستای لمورم

سلام دوستای جذاب و بیوتیفولم، امیدوارم حالتون خوب باشه. حال من خوبه و در استراحت و ریلکسی دم غروب به سر می برم. دیروز و امروز یه فکرایی اومد سراغم و یه لحظه غفلت موجب پشیمانیم شد. دیروز می خواستم براتون نامه بنویسم بعد با خودم گفتم: آخه این چه کاریه که من اینقدر نامه می نویسم؟ شاید اونا اصلا خوش شون نیاد این حرفا رو بخونن یا اصلا خوش شون از من و وجناتم نیاد. بعدشم مگه بیکارن از کار و زندگی شون بزنن و این نامه ها رو بخونن؟ خلاصه که دونه ی این فکر رشد کرد و گرده افشانی کرد و تکثیر شد و در یک مدت کوتاهی، حمله های روحی شروع شد. آخرشم من موندم و یه چاکرای سوم پوکیده. البته الان حالم خوبه ها. برای من در مجموع خیلی سخته که شما رو درک کنم. ذهن و روان من با شما خیلی فرق داره. مثلا هنوز باورم نمیشه موجودات دلسوز و پر از عشقی مثل شما وجود دارن. تعاملات اجتماعی مردم جامعه ای که درونش زندگی می کنم خیلی خیلی با شما فرق داره. من وقتی یه مقاله می نویسم کاملا خودمو برای شنیدن توهین و رفتار های تحقیر آمیز آماده می کنم. به این که آدم هایی با ظاهر خوب بیان سراغم اما رفتارشون موذیانه باشه و دنبال سو استفاده باشن. این هست که اغلب فکر و روان پریشونی دارم و نمی دونم باید اصلا حرفی بزنم یا نه؟

راستش من انتظار ندارم حتما نامه های منو بخونید، فقط دوست دارم به نحوی براتون انرژی خوبی بفرستم و بگم که شما رو فراموش نکردم. ولی ظاهرا این نامه نگاری ها به مزاج موجودات تاریک خوش نمیاد. یادتونه چند وقت پیش حین حمله ها، یه موجود تاریک بهم گفت: این مجسمه هایی که از لمورا درست کردی رو بریز دور؟

کار های این موجودات واقعا رقت انگیزه.

راحت کارت های بازی شبیه سازی، واقعا نمی دونم کارهایی که دارم این روز ها انجام میدم مفید هست یا نه. خودم حس می کنم هنوز آگاهیم در مورد سمبل ها و احساسات انسان خیلی کمه و این عدم آگاهی باعث میشه کیفیت کارم بیاد پایین. حدس خودم اینه که تا پایان زندگی فعلیم، سری های مختلفی از این کارت ها رو درست کنم و هر بار کامل ترشون کنم. یعنی هر بار از نو تصویرگری شون کنم و مفاهیم یا سمبل ها یا جزئیات بیشتری بهشون اضافه کنم. این کارا برای من هیجان انگیز و جالبه ولی در مجموع احساس می کنم کارایی که به عهده ی من گذاشته شده خیلی آسونه و انگار که مراعات حالم رو کرده باشن. هر کی که منو فرستاده می دونسته چه ترس های مسخره ای دارم.

راستش می خواستم یه سوالی ازتون بپرسم. می خواستم بدونم شخصیت فعلی من چند درصد با زمانی که پیش شما زندگی می کردم تفاوت داره؟ من احساس می کنم بخشی از آگاهیم صرفا محدود به همین زندگی فعلیه و با مرگ کالبد فعلیم، دیگه نمی تونه به دنیاهای دیگه سفر کنه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...