رمان بازگشت به لموریا 3| پست سی ام

نوشته شده توسط:ارغوان | ۰ دیدگاه

راستش طی روز های اخیر خیلی احساس تنهایی داشتم و با خودم فکر می کردم شاید به خاطر کودن بودن خودمه که نمی تونم یه گروه دوستی پیدا کنم و از وقت گذرونی با دیگران لذت ببرم.

ولی خب آدم باید با دوستاش نقطه مشترک داشته باشه. من هر روز دارم به لمورین ها فکر می کنم. خیلی براشون احساس دلتنگی و بی قراری دارم. دنیای ما خیلی ساده و کودکانه بود. صداقت، زیبایی باطن و محبت دوستان من اینقدر زیاده که اصلا نیازی نیست با هم به سرزمین بخصوصی بریم یا تفریح بخصوصی انجام بدیم که خوش بگذره. همین که پیش شون بودم، انگار که خدا منو توی قلبش گذاشته بود و خوشبخت ترین موجود تمام دنیا ها بودم.

.

.

.

بعد از کمی نقاشی کشیدن تصمیم گرفتم استراحت کنم. توی خواب می دیدم شبه و قصد دارم گوشه ای از خونه ی پدربزرگم استراحت کنم. دیگران می خواستم شام بخورن. ناگهان احساس کردم نیلوفر داره به پهلو و کمرم با زانو فشار میاره. با خودم فکر کردم شاید حواسش نیست. پتو رو از روی صورتم کنار زدم و نیلوفر رو دیدم که بالای سرم خشکش زده و صداهای عجیبی از حنجره اش بیرون میاد. هر چی هلش می دادم یا سعی می کردم بهش بگم ازم دور شو فایده نداشت. پهلو هام هم از فشار پای چپش که خشک شده بود درد می کرد.

متوجه شدم تحت حمله است و موجود سیاهی داره هیپنوتیزمش می کنه و حسابی هم ترسیده. نگاهی به اطراف انداختم. خاله ام رو صدا زدم. بهش گفتم: نیلوفر دوباره مریض شده، بیا از من جداش کن.

اما خاله ام هم با دیدن نیلوفر خشکش زد. متوجه شدم اونم اون موجود سیاهو می بینه و دچار انرژی پلیدش شده. سعی کردم نیلوفرو هر جور شده از خودم جدا کنم. گرچه اون موجود سیاه رو نمی دیدم اما نیلوفر داشت ناخواسته انرژیمو خراب می کرد. صدایی کمکم کرد و منو از خواب بیدار کرد. حفاظم خراب شده بود. مشغول مراقبه شدم تا انرژیمو ترمیم کنم. هنوز پهلوم درد داشت و انگار فشاری روی پهلوم بود با این که هیچ چیز در سطح فیزیکی نزدیک پهلوم نبود که بخواد بهش فشار بیاره. اون محدوده کاملا آزاد بود.

چند لحظه از مراقبه ام نگذشته بود که متوجه شدم نیلوفر داره تماس می گیره. گوشیمو خاموش کردم و مشغول مراقبه شدم. به علت خستگی دوباره بعد از مراقبه خوابم برد. شاید هم وارد خلسه ی کوتاهی شدم. حفاظم رو می دیدم که در حال تکمیل شدنه در عین حال ناخودآگاه جمله های مایکل تساریون توی ذهنم رد می شد. اون می گفت:... به همین دلیل است که بومیان سراسر زمین کشته شده اند و می شوند. هر جا سیستم ایمنی زمین تقویت شود، برادری تاریک خبردار می شود، درست مثل یک انگل که وارد ارگانیسم شده باشد. به همین دلیل است که در قرن هفدهم برنامه ای سراسری اجرا شد: هر جا به قبیله ای بومی رسیدید از میان ببرید شان.

از یه طرف داشتم به این صدا می گفتم: مگه من چه کاری انجام دادم که اون ها از من بدشون میاد؟ من که کار بخصوصی انجام ندادم.

ولی شاید واقعا همین تلاش های اندکم به طبع شون خوش نمیاد و برای همین هر بار مقاله ای منتشر می کنم یهو حمله های روحی و روانیم زیاد میشه.

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...